ادیبهشت سال 60، روی مین رفتم و پای راستم قطع شد. آن زمان بین بچهها مرسوم بود که کپسول خمپارههای عمل کرده را برای یادگاری و سوغات جمع میکردند. من نیز از هر نوع مینی که در منطقه کار گذاشته شده بود یک نمونه را در سنگرم نگه میداشتم.
وقتی مجروح شدم ابتدا مرا به درمانگاهی در شهر شوش بردند. از آنجا مرا با آمبولانس به دزفول منتقل کردند که مجید بقایی نیز همراهم بود. نظر دکترها این بود که پایم را قطع کنند. در حالت نیمه بیهوش شنیدم که برادر بقایی به من گفت: "هواپیما را نگهداشتهام تا شما را به تهران منتقل کنیم."
مرا به بیمارستان صنایع نظامی [شهید چمران فعلی] انتقال دادند. با پیگیری&zwn
در محور جنوبشرق سوسنگرد و شمالغرب بستان جنگ به حالت تنبهتن شده بود. حسن هم آنجا بود. او را در خط میدیدیم که چه شجاعانه میجنگد. به شب نرسیده محاصره را شکستند و عراقیها عقبنشینی کردند. ما هم برای اطمینان، در خط دوم بستان خاکریز زدیم.
در حال انجام خدمت بودم که یک خمپاره فرود آمد. شدت انفجار مرا بلند کرد و محکم به زمین زد. گردنم طوری آسیب دید که تمام بدنم فلج شد. خواستم دستم را تکان بدهم، دیدم حرکت نمیکند. تانک دشمن بهطرفم میآمد. از خدا خواستم که اسیر دشمن نشوم. زنجیر تانک را که دیدم چشمانم را بستم و شهادتین را خواندم. در همین هنگام صدای آتشبار و تیراندازی شدیدی به&z
جنگ که شروع شد همه بلاتکلیف بودند؛ یک عده خانوادهشان را از شهر بیرون بردند، عدهای هم با دست خالی از ورود عراقیها به داخل شهر و تعرضات آنها جلوگیری میکردند. ستاد عملیات در هتل آبادان تشکیل شد و فرماندة سپاه به آنجا رفتوآمد میکرد. جبهههای مختلفی در آبادان بود؛ از جمله جبهة فیاضیه، ذوالفقاری و مدن که علی فضلی، مرتضی قربانی و رضا مؤذنی فرمانده آن جبههها بودند. من هم مسؤول لجستیک کل آن جبههها بودم. در عملیات آبادان [ثامنالائمه] تجربة زیادی بهدست آوردیم. با جهادها و نیروهای خیر شهرهای مختلف ایران در تماس بودیم و انواع و اقسام تدارکات مورد نیاز را میفرستا
حدود 40 نفر بودیم که با شروع جنگ از طرف سپاه به ارتش رفتیم و در آنجا آموزش دیدیم. حدود دو ماه از شروع جنگ گذشته بود که من به همراه چهار نفر دیگر از سپاه منطقۀ 3 مازندران برای آموزش اطلاعاتعملیات به گلف رفتیم. بعد از آن فقط من ماندم و مابقی با توجیه و بهانه، بازگشتند. حسن باقری را در همانجا دیدم. حدود 25 روز بههمراه مهدی صابونی در خدمت او بودم و با هم در یک اتاق زندگی کردیم. من و آقا مهدی مجموعه اخبار و اطلاعاتی را که از محورهای مختلف خوزستان به ستاد گلف میرسید جمعبندی و تایپ میکردیم تا آن را برای ستاد مرکز ارسال کنیم. سپس به جبهۀ شوش منتقل شدم. حدود 40 روز هم در آنجا مشغول خدمت بودم.
او
با شروع جنگ، بهعنوان یک رزمنده در جبهه حضور یافتم. نمیدانستم که واحدی به نام اطلاعاتعملیات وجود دارد. حسن باقری در جبهههای مختلف و با تحقیق از افراد و فرماندهان بهدنبال فرد مناسب برای مسؤولیت اطلاعاتعملیات بود. بعد از پرسوجو در جبهۀ آبادان به سراغ من آمد، سؤالاتی پرسید و پاسخهایی شنید. درنهایت مرا مناسب تشخیص داد و در همانجا به صورت مختصر و مفید نسبت به کار، توجیه شدم. فرصتی برای آموزش کامل نبود. ایشان تعدادی نیرو به من داد؛ از جمله محمد باقری که ایشان را بهعنوان محمد افشردی و پسرخالۀ حسن باقری، میشناختم. محمدحسین نامدارمحمدی و هاشم پوریزدانپرست و چند نفر دیگر