در محور جنوبشرق سوسنگرد و شمالغرب بستان جنگ به حالت تنبهتن شده بود. حسن هم آنجا بود. او را در خط میدیدیم که چه شجاعانه میجنگد. به شب نرسیده محاصره را شکستند و عراقیها عقبنشینی کردند. ما هم برای اطمینان، در خط دوم بستان خاکریز زدیم.
در حال انجام خدمت بودم که یک خمپاره فرود آمد. شدت انفجار مرا بلند کرد و محکم به زمین زد. گردنم طوری آسیب دید که تمام بدنم فلج شد. خواستم دستم را تکان بدهم، دیدم حرکت نمیکند. تانک دشمن بهطرفم میآمد. از خدا خواستم که اسیر دشمن نشوم. زنجیر تانک را که دیدم چشمانم را بستم و شهادتین را خواندم. در همین هنگام صدای آتشبار و تیراندازی شدیدی بهگوشم خورد. چشمهایم را باز کردم، دیدم تانکها دارند عقبنشینی میکنند. نیروهای ما به آنها حمله کرده بودند و من نجات پیدا کردم. به بیمارستان شهید چمران انتقالم دادند. در آنجا متوجه شدم که دستهایم تکان میخورد. پرستارها در حال تمیز کردن گلولای زیر ناخنهایم بودند. میخواستند پایم را قطع کنند. یکی از پرستارها گفت که منافقین در بیمارستان نفوذ کردهاند و پای شما نباید قطع شود.
هر چه اصرار کردند، به اتاق عمل نرفتم.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد