خواهر:
وقتی غلامحسین به دنیا آمد، من چهارساله بودم. یکی از وظایف من این بود که هر چند دقیقه یکبار، بالای سرش بروم و ببینم که گریه میکند یا نه؛ چون موقع گریه کردن صدایش درنمیآمد و صورتش را جمع میکرد. کمی که بزرگتر شد و راه افتاد، خیلی شلوغ و پر سروصدا بود ولی با کوچکترین اسباببازی مخصوصاً توپ مشغول میشد. یادم میآید، یکبار مادرم در حال نماز خواندن بود. غلام داشت با توپش بازی میکرد. توپ از بالای پلهها داخل حیاط افتاد. رفت که توپ را بردارد، از پلهها افتاد و سرش شکست. پدرم او را به درمانگاه برد و سرش را بخیه زدند. روبهروی مسجد ارگ، فضای سبزی بود که پدرم شب
بهمن کارگر[1]:
من با حسن باقری تقریباً هممحل بودیم. او در میدان خراسان و ما در خیابان صفاری زندگی میکردیم. همسایهشان، سید باقر طباطبایی، دوست ما بود و با او رفتوآمد داشتم.
من در ستاد مرکزی سپاه با محمدآقا [باقری] همکار بودم. اردیبهشتماه سال 60، زمانی که میخواستیم به جنوب برویم، محمدآقا به من گفت: "شما بروید پیش شخصی به نام حسن باقری."
پرسیدم: "او چه نسبتی با شما دارد؟"
گفت: "پسرخالهام است."
نام فامیلی محمدآقا در آن زمان افشردی بود و برای اینکه اسم برادرش لو نرود میگفت که پسرخالهام است.
من بههمراه شهید احمدی خلج[2] حکم
پرویز شریف:
در 17 بهمن سال 60، حدود ساعت 8 شب بود که حسن باقری بیسیم زد و به من گفت: "صاحب با تو کار دارد."
صاحب اسم رمز آقای عزیز جعفری بود. به من گفت: "حاضر شوید، یک گردانتان را آنجا بگذارید و با دو گردان دیگر به چزابه بروید."
یکی از گردانها، گردان امام علی(ع) به فرماندهی مهدی حشمتیفر[1] بود. با او هماهنگ کردیم آنجا بمانند، پدافند کنند و تمام پلهایی را که روی رودخانة نیسان زده بودیم از بین ببرند. ما هم شبانه بچهها را آماده کردیم و بهطرف تنگة چزابه راه افتادیم. قسمتی از جاده را با ماشین رفتیم و سپس نیروها را باز کرده و از دو طرف جاده، پیاده بهطرف تنگه حرکت کرد