سرکشی به خط مقدم
حسن باقری: فوقش اینه که یه چیزی میخوره به آدم، ای بسا سعادت، آخرش که چی؟ هی عقب خودمون رو حفظ کنیم، آخر هم تو لحاف و تشک بمیریم. همه بسیجیها روز قیامت به ریشمون میخندند. میگن شما که فرمانده ما بودید، شما که مسؤول ما بودید، وضعتون اینه. البته این صحبتهایی که میخواهیم بکنیم خدای نکرده قصد اهانت به برادری نداریم. اینا یه صحبتهایی در داخله خودمون، به عنوان اینکه یه تنبهی انشاءالله درمون ایجاد بشه، یه کوششی درمون ایجاد بشه. آقا، مرگ دست خداست، مرگ که دست ما ها نیست که! این برادرمون خرازی این همه تو جبهه و تو خطه، یه دونه تیر نخورده بود، یه دونه ترکش. رفته مین خنثی بکنه، دو تا ترکش خورده بود. چیزی نیست که، یا این همه برادر هیچیاش نمیشه میره تو جاده، داره میره خونهشون، داره میره تهران مرخصی، تصادف میکنه میمیره، اون مرگ بهتره یا اینکه من برم تو خط یه ترکش بخورم، مرگ دست خداست! عقب وایستیم برادرها، ترسو بار مییایم، استثنا هم نداریم. هم میریم تو خط، بعضی روزها وقتها که دولا دولا مییاییم بسیجی میخنده بهمون، چون نمیترسه که! ما میترسیم. حتماً برادرها به عنوان عبادت هم که شده، یه روز در میون باید برن خط و برن وضع خط رو ببینند، در رابطه با کار خودشون، در رابطه با بهداشت، در رابطه با مهندسی، در رابطه آب، در رابطه با نمیدونم تبلیغات، همه اینها، واقعاً چقدر خوبه که ما مثلاً بیاییم تقسیم بکنیم آقا! بگیم آقا هر 100 متری رو یه برادری بره، 10 تا سنگره، بره 5 دقیقه بشینه برای بسیجیها صحبت بکنه. میدونی چقدر خوشحال میشند؟ میدونی چقدر به کارایی خط اضافه میشه؟ که بگن نترسید، پاشید تیراندازی کنید، نذارید مین بکارند. یه بار رفته بودیم تو خط به یارو میگفتیم آقا پاشید بزنید این عراقیها رو مگه نمیبینید؟ میگفت بابا ول کن! از تهران پا شدند اومدند اینجا به ما میگن. تیر بزنیم، خمپاره جواب میدند. چرا؟ چون اصلاً مرگ گرفته بود خطمون رو. باید از خدا بخوایم که یه لحظه به خودمون وا نذاره و هر کداممون هم که یه ذره میبینیم که حالا یا مسئلهای داریم یا برنامهای هست، آقا ول کنیم بریم. 5 نفر اینجا بمونند ما بدونیم آقا این 5 نفر میخوان کار کنند. ما بدونیم این 5 نفر تا آخر قطره خونشون وایستادند. رفته بودیم تو خط پاسگاه زید پاتک شدید، یه پتو زده بودند بسیجیها روشون که اصلاً معلوم نبود خودشون زده باشند، نشسته بودند داشتند دعای توسل میخوندن. انقدر تیر مستقیم تانک میاومد، این خاکریز مشبک شده بود! به خدا موقعی که تیر مستقیم میخورد دست و پای بچهها میرفت هوا! آمبولانس جرأت نمیکرد بیاد، بسیجی نشسته بود، بعد یقه ما رو گرفته بود آقا بیا برای ما دعای توسل بخون، خوب هم بلد نبود بخونه. نیم ساعت بعد عراقیها رفتن عقب. همینهاست خط رو نگه میداره. همینهاست بسیجیها رو اون جلو نگه میداره.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد