شنبه 1/7/1357
صبح یک ربع به ده مانده بود که صبحانه آوردند. داشتیم صبحانه میخوردیم، حدود دهونیم بود که بهروز اشگذری، همان پسر شهری که زرتشی بود، آمد. تعجب کردم. عرق کرده بود. خیلی لطف کرده و جداً متأسفم که زرتشتی است. خداوند توفیقی بدهد، سر صحبت را با او شروع کنم. تشکر کردم از او. چای خورد. گفت دیروز بقیه سربازها را آوردند و پروندههای ما هم آمده است و فرستادهاند آجودانی. گفتم پس باید جواد را دید که ورقههای غیبت و فرار را بکند و در بیاورد. گفت آره، باید گفت. بعد از چند لحظه، دیدم چند ورق کاغذ از جیب پشتش در آورد داد. یکی ورقه غیبت بود، یکی ورقه سه روز زندان بود و یکی ورقه فرار و یکی هم ورقه حضور و یکی هم ورقه حضور آجودانی. ورقههای غیبت و فرار در آجودانی نبوده و ورقه مرخصی هم نبوده است. بهلطف حضرت مهدی(ع)، تا اینجا پروندهها پاک شده، تا که در آینده چه پیش آید انشاءالله.
بعد با او رفتم تا لب خیابان که هم روزنامه بخرم، هم بدرقهاش کنم. نزدیک خیابان که رسیدیم، گروهبان دژبان مرادی سوار موتور رد شد، رفت طرف ستاد. خداوند رحم کرد که ندید. بعد هم برگشتم، انگور خریدم آمدم بالا.
کمکم که ماندن اینجا عادی شده، تصمیم گرفتهام در نگهبانی فهرستهایی یا آیاتی از قبل بنویسم و در این مدت تشریح کنم برای خودم که هم خوابم نبرد و هم انشاءالله استفادهای شده باشد. در گذشت وقت تأثیر زیادی دارد و بعد هم اگر آن مطالب نوشته شود، تأثیر خوبی خواهد داشت بعدها البته.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد