زینالعابدین احمدی[1]:
7 مهر 1359، بههمراه 1400 طلبه از قم به جبهه اعزام شدیم. نهاد بسیج در آن زمان در اختیار ارتش بود. ارتش مجموعهای به نام سازمان دفاع ملی داشت و فردی به نام مجد مسؤول آن بود. طولی نکشید که بسیج در سپاه سازمان گرفت. بخشی از آموزش را در پادگان دپو در جادۀ کرج و بخشی دیگر را در ستاد ژاندارمری میدان ونک تهران دیدیم. آن مجموعه آمادگی برای فراخوان، آموزش و اعزام نداشت. لذا جمعیت ما کم شد. تعدادی به صورت متفرقه به جبهههای غرب، میانی، شمال غرب و کردستان رفتند. من نیز به همراه 264 نفر طلبه به نمایندگی حسین شرکت[2] بعد از ملاقات با امام به وسیلة قطار به جنوب اعزام شدیم.
روز 12 آبان به خوزستان رسیدیم. برای ستاد جنگ اهواز این تعداد نیروی داوطلب خیلی مهم بود. به ما مأموریت دادند که به مارد برویم. استقرار در مارد باعث میشد که از شهر آبادان محافظت شود. فرماندهان ما دو نفر از افسران گارد شاهنشاهی سابق بودند که به سازمان ملی مأمور شده بودند. آنها آمادگی چنین مسؤولیتی نداشتند و ندیدن آموزش ما را بهانه کردند. در نتیجه، آن جمعیت هم پراکنده شد و فقط 27 نفر از ما باقی ماند. در یک برگه امتحانی بزرگ، نامهای نوشتیم که ما تا آخر جنگ هستیم؛ نوک انگشت سبابه خود را سوزن زده و با خون پای کاغذ را امضا کردیم.
بعد از کلی سرگردانی، در آبان سال 1359 به گلف اعزام شدیم. تعدادی را به جبهۀ دزفول، سوسنگرد، شوش و آبادان فرستادند. من بههمراه 6 نفر دیگر به منطقۀ انرژی اتمی دارخوین اعزام شدیم. در آنجا یک دکل فرستندهـ گیرنده به ارتفاع 95 متر قرار داشت که بهعنوان دیدهبانی از آن استفاده میشد.[3] 3 نفر از ما در این دکل که به آن مسعودیه میگفتند مستقر شدیم و کارهای آموزشی و نگهبانی انجام میدادیم. این دکل به خاطر اینکه در جایگاه مناسبی قرار داشت از اهمیت ویژهای برخوردار بود و اطلاعات خوبی از وضعیت نیروهای خودی و دشمن میداد. یکی از همان روزها آقای رحیم صفوی به آنجا آمد تا به امور رسیدگی کند. او در حال سر زدن به سنگرها بود که یک جوانی با خودروی بلیزر از راه رسید و با صدای خیلی پخته و مردانهای از من پرسید: "برادر رحیم اینجاست؟"
او را نمیشناختم. پرسیدم: "چهطور؟"
گفت: "میخواستم ایشان را ببینم. کجاست؟"
از او خواستم که صبر کند. وقتی از من جدا شد فکر کردم رانندۀ آقا رحیم است. تا اینکه بعد از یک ماه او را در جلسات مختلف دیدم، متوجه شدم که او حسن باقری است و در چرخۀ تصمیمگیریها نقش خیلی مهمی دارد.
در همان زمان ضرورت بود که من دیدهبان شوم. با شروع جنگ، سربازانی که در سال 56 منقضی خدمت شده بودند، مجدداً فراخوان شدند. چند نفر از آنها دیدهبان ارتش بودند. آقای شاهمرادی از نیروهای اصفهان و ستوان میرزایی از زنجان که افراد دلسوز و متعهدی بودند، دو ماه از شش ماه خدمت احتیاطشان مانده بود. آنها تصمیم گرفتند به کسانی که آمادگی دیدهبانی دارند آموزش بدهند. من هم یکی از آنها بودم. به من گفتند: "باید سه ماه بهطور مطلق در جبهه باشی و جایی نروی. قبول میکنی؟"
به آنها جواب مثبت دادم و مشغول آموزش دیدهبانی شدم. در دیدهبانی اصلی است که باید نگاهمان همیشه به طرف دشمن باشد. اولینبار که قرار شد یک دکل دیدهبانی دایر کنیم، دوستان چیزی به شکل منبع آب را طراحی کردند که به اندازۀ نخل، پنج متر ارتفاع داشت و آنرا در وسط نخلستان قرار دادند. ما در آنجا دیدهبانی میکردیم و با افراد داخل جبهه کمتر ارتباط داشتیم. تعدادمان هم به آن صورت نبود که دایم تعویض شویم. در کنار جادۀ اهوازـ آبادان چند دکل برق فشار قوی بود که حدود 45 متر ارتفاع داشت و برای دیدهبانی مناسب بود. بنابراین به آنجا رفتیم و کارمان را ادامه دادیم. دکل حدود 4 کیلومتر با خط مقدم فاصله داشت. دور آن پتو پیچیدیم تا ببینیم عراقیها چه عکسالعملی نشان میدهند. عراقیها دو روز با تانک و ضدهوایی دکل را زدند. وقتی سراغ دکل رفتیم، دیدیم هیچ گلولهای به پتو نخورده است. پتو حدود چهل متر از زمین فاصله داشت. بنابراین هدفگیری آسان نبود و دشمن نمیتوانست بهراحتی تشخیص دهد که کجا را زده است. ما هم به نتیجه رسیدیم که همین نقطه، جای خوبی است.
در فاصلة 1300 متری دشمن و چسبیده به خط، دکلی با ارتفاع 45 متر را انتخاب کردیم. از بالای این دکل بر کل منطقة آبادان و خرمشهر مسلط بودیم و میتوانستیم تشخیص دهیم که در خط دشمن چه اتفاقاتی میافتد. منتقل شدن به این دکل باعث شد که ارتباطمان خیلی محدود شود. حفظ این دکل برای ما از جانمان باارزشتر بود. چیزی مثل تابوت درست کرده بودیم که میتوانستیم در آن دراز بکشیم. لبههای این تابوت حدود 30 سانتیمتر بود، یعنی به اندازهای که حجم بدنمان را بپوشاند. رنگ طوسی و اکلیلی آن به رنگ دکل بود و حساسیتی ایجاد نمیکرد. بالای سرمان نیز چیزی نگذاشته بودیم تا سایه ایجاد نشود. چون سیاهی سایه مشکل ایجاد میکرد.
نماز صبح را پای دکل میخواندیم، سپس بالا میرفتیم و بعد از اذان مغرب پایین میآمدیم. تابش مستقیم آفتاب را تحمل میکردیم تا دکل لو نرود. بهمحض اینکه به پایین دکل میرسیدیم از شدت خستگی مثل جنازه بودیم؛ حتی فرصت نداشتیم بخواهیم کسی را ببینیم. اگر کسی هم میخواست به ما سر بزند باید قبل از طلوع خورشید میآمد و بعد از تاریکی میرفت. اگر هم میخواستند برای مدت کوتاهی از دکل بالا بیایند، به آنها توصیه میکردیم که نیایند. روزی یک نفر از دوستان وسط روز به دکل آمد و همین بیاحتیاطی باعث شد که عراقیها متوجه دکل شوند و آن را بزنند. روی نبشی دکل، دوربین دیدهبانی را گذاشته بودیم که تکیهگاه آن بهشمار میرفت و مقابل بینی ما قرار میگرفت. گلولۀ دشمن که از نوع کالیبر 75 بود به زیر دوربین خورده و در نبشی گیر کرده بود. زمانی که در جبهة دارخوین(سلمانیه-محمدیه) دیدهبانی میکردیم حتی یک زخمی هم ندادیم؛ با وجود آنکه به اندازۀ کافی از دکل استفاده میکردیم.
حضرت امام برای اینکه رییسجمهور وقتـ ابوالحسن بنیصدرـ بهانهگیری نکند، فرماندهی کل قوا را به او محول کرد. او هم تصمیماتی میگرفت که نمیتوانست نیاز روز جنگ را جواب دهد. قبل از انقلاب ردههای نظامی: سرتیپ در فرماندهی تیپ، سرلشکر در فرماندهی لشکر، سپهبد برای فرماندهی نیرو و ارتشبد بودند. این طیف از افراد عموماً امین شاه بودند و با پیروزی انقلاب، یا خودشان رفتند یا فرار کردند و یا تصفیه شدند؛ مگر تعداد انگشتشماری که تعدادشان بهحدی نبودکه بتوانند یک ارتش را سازماندهی کنند. ارتش از لحاظ ساختاری از هم پاشیده بود و فرماندهانی که باید بر اساس استاندارد ارتش انجام وظیفه میکردند، دیگر نبودند. از طرف دیگر، در جذب سرباز هم بهخاطر عملکرد تیمسار مدنی اختلال به وجود آمده بود. این ارتش دیگر نمیتوانست به تنهایی جنگ را اداره کند. لازم بود که نیروهای مردمی وارد شوند. بنیصدر این را درک نمیکرد و نمیتوانست پیوند دوستی بین نیروی مردمی و بدنة کلاسیک برقرار کند. بنابراین، ارتش بر اساس سلسله مراتب و تبعیت از بنیصدر در ارتباط برقرار کردن با نیروی مردمی مثل سپاه و بسیج، محدودیت داشت.
در خرداد سال 1360، بنیصدر به خاطر بیکفایتی که از خود نشان داد از فرماندهی کل قوا عزل شد. قبل از عزل بنیصدر نیروهای بسیجی که در محور محمدیهـ سلمانیه مستقر شده بودند به دنبال انجام عملیاتی بودند که دشمن را به عقب برانند. تعدادشان با آشپز، نانوا، آرپیجیزن، تکتیرانداز، دیدهبان، رانندۀ آمبولانس و بلدوزر و فرماندهان به 264 نفر میرسید. انجام عملیات با این تعداد، معنی و مفهومی نداشت. در آن موقعیت، تقریباً حالت ایستایی پیدا کردیم و به دلایل مختلف از جمله نداشتن مهمات، تجهیزات و سازمان، شرایط هجومی نداشتیم. تا اینکه بزرگان جنگ تصمیم گرفتند قدم اول را بردارند و به این نتیجه رسیدند که تا وقتی دشمن در خاک ماست به هیچ پیروزی دست پیدا نمیکنیم. در همان فضای کلاسیک که فرماندهاش بنیصدر بود و طرز تفکر جهادی وجود نداشت سرگردی به نام کریمی که مرا به خوبی میشناخت، مطلب جالبی را بیان کرد. روزی به اهواز رفته بودم تا کمی به سرووضعم برسم و نامهای برای خانوادهام پست کنم. وقتی کارم تمام شد منتظر ماشین گذری شدم که به سهراه شادگانـ دارخوین بروم. سرگرد کریمی با یک خودرو رسید و مرا سوار کرد. از من پرسید: "شنیدم که میخواهید اینجا عملیات کنید."
گفتم:"بله، انشاءالله."
او برایم مثالی زد و گفت: "احمدی! تعدادی موش از گربهای که گهگاه به آنها حمله میکرد به ستوه آمده بودند. با هم نشستند تا فکری بکنند. یکی از آنها گفت: گربه ابتدا از پنجهاش برای حمله استفاده میکند، برای در امان ماندن از او باید یک فکری برای پنجههایش بکنیم. دیگری گفت: بهتر است از جوراب استفاده کنیم. همه قبول کردند. سپس یکی از میان آنها گفت: چه کسی حاضر است جوراب را به پای او بکند؟ هیچکس داوطلب نشد. سرگرد کریمی ادامه داد: "حالا آقای احمدی کدام یک از شما حاضر است جوراب را پای گربه بکند؟"
یعنی در فضایی که جنگ و جبهه ایستاد، اولین حمله یعنی اولین حرکت برای دور دنیا بود. متأسفانه در تاریخ جنگ ما راجعبه اولین عملیات یعنی خیز اول و نگاه جهادی به جنگ و جبهه که میتواند برای آیندگان ما درس باشد، کار نشده است. هنوز اسم فرماندهی کل قوا انتخاب نشده بود بلکه شروع یک طرح اولیه بود. بچهها در گرمای خوزستان در فاصلهای که بین خط ما و دشمن کمتر از دو کیلومتر بود، کانال زدند. عمق این کانال بهاندازه قد یک نفر بود تا هنگام عبور، از دید دشمن پنهان باشد. برای اینکه خاک حاصل از کندن شدن کانال دیده نشود، خاک را داخل گونی میریختند و به کول میگرفتند و چند کیلومتر عقبتر خالی میکردند. در شب هم نمیشد کانال زد، صدای کلنگ در سکوت شب خطرآفرین بود. بچهها کانال را از میدان مین نیز عبور دادند و تا نزدیکی خط دشمن پیشروی کردند. شاید این حرف برای کسانی که امروز از دستاندرکاران جنگ هستند غیرقابل قبول باشد که خمپارههای ما هفتهای سه تا گلوله سهمیه داشتند. در صورتی که برای هر نوبت استفاده از ادوات، حداقل باید پنجـ شش گلوله مصرف شود. نیروی انسانی هم به دلیل ضرورت جنگ نمیتوانست به مدت طولانی آموزش نظامی ببیند؛ باید خیلی سریع وارد جبهه میشد و مابقی آموزشها را در جنگ یاد میگرفت. نیروها در عملیات فرماندۀ کل قوا حدود سه کیلومتر به جلو رفتند و بهغیر از کشتهها و فراریها، حدود 534 نفر اسیر از دشمن گرفتند.
من در حین عملیات بالای دکل بودم و دیدهبانی انجام میدادم. تماس گرفتند که بروم و گزارش کار خود را از موقعیت و چگونگی استقرار و پیشروی دشمن ارایه بدهم. وقتی وارد اتاق جنگ شدم حسن باقری را دیدم و برایش توضیح دادم. او با وجود اینکه خیلی خسته بود با حوصله و دقت کافی به حرفهای من گوش میداد. همان لحظه که گزارش مرا میشنید، به فرماندهانی که در خط بودند بیسیم میزد و موقعیت را توضیح میداد. واقعاً سریعالانتقال بود. وقتی کارم تمام شد راه افتادم که به طرف دکل بروم. گفت: "نه. بگیر یک ساعت اینجا بخواب، بعد برو."
گفتم: "نه، من حالم خوب است."
اما او قبول نکرد و تأکید داشت یک ساعتی استراحت کنم. در شرایطی که باوری برای حمله به دشمن وجود نداشت، او با تمام تلاش ایستاد و عملیات را بعد از مجروح شدن آقای رحیم صفوی هدایت کرد و آنرا به نتیجه رساند.
همین باعث شد که فرماندهان با همان مجموعه، خود را برای عملیات ثامنالائمه آماده کنند. کلید عملیاتهای بعدی ما، عملیات فرماندهی کل قوا بود.
[1]ـ زینالعابدین احمدی بهسال 1340 در روستای ناریوران از توابع شهرستان بابل متولد شد. تا پایان مقطع متوسطه درس خواند و سال 1353برای فراگیری دروس حوزوی به حوزة علمیه قم رفت. با اوجگیری نهضت مردمی از سال 1356 بهجمع مبارزان پیوست. در آستانة پیروزی انقلاب به زادگاهش بازگشت و به فعالیتهای انقلابی در آن شهر پرداخت. پس از پیروزی انقلاب ضمن ادامة تحصیل در حوزه علمیه در دادگاه مبارزه با مواد مخدر مشغول بهکار شد. با شروع جنگ بهعنوان طلبة بسیجی به جبهة جنوب رفت، مدتی مسؤول دیدهبانی توپخانة تیپ 14 امامحسین(ع) بود. او در عملیات فرماندة کل قوا، ثامنالائمه، طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس و محرم شرکت کرد. اواخر سال 1362 به سمت فرماندة توپخانة تیپ 14 امام حسین(ع) و سال 1365 به فرماندهی گروه توپخانة 61 محرم منصوب شد.
آقای احمدی در سال 1370 به عضویت سپاه در آمد. از سال 1373 به فرماندهی گروه توپخانة 63 خاتمالانبیاء(ص) نیروی زمینی سپاه انتخاب گردید. از پاییز 1377 به نیروی هوایی سپاه رفت و در حوزة نمایندگی ولیفقیه انجام وظیفه کرد. او از سال 1382 در معاونت بازرسی و معاونت طرح و برنامه و بودجة ستاد کل نیروهای مسلح مشغول بهکار شد.
[2] ـ ایشان بعداً از بسیج به جهاد رفت و از مسؤولین اصلی جهاد خوزستان شد و در خرمشهر به شهادت رسید.(ر)
[3]ـ این دکل به نام دکل ابوذر شهرت داشت.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد