ابوالفضل حسنبیگی:[1]
یک هفته بعد از حملۀ عراق و شروع جنگ [شهریور 1359] برای کمک به رزمندگان راهی جنوب کشور شدیم. وقتی به اهواز رسیدیم یک نفر مشخصات ما و تجربه کاریمان را نوشت. بعد از بررسی به ما گفتند که برای راهسازی به تپههای اللهاکبر بروید. پادگان حمیدیه را نیز بهعنوان عقبه برای ما انتخاب کردند و مستقر شدیم. در روزهای اول جنگ یکی از وظایفی که برای جهاد سازندگی در نظر گرفته شد این بود که به روستاییانی که در تیررس عراقیها بودند کمک کنیم تا از روستا خارج شوند. مردم را به همراه وسایل و احشامشان سوار کمپرسی میکردیم و به نقاط امن میرساندیم. بعضی از روستاها آب نداشتند و با تانکرهایمان به آنها آبرسانی میکردیم. تیم پزشکی گروهمان نیز به روستاها میرفت و امدادرسانی میکرد. آنها رابطهای هم با بیمارستان اهواز برقرار کردند.
بعضی از روستاها در تیررس عراقیها نبودند و ساکنانش دوست نداشتند محل خود را ترک کنند. تعدادی از نیروهایمان به این روستاها میرفتند و آذوقه میرساندند. در آن زمان مهندسیرزمی در جنگ مفهومی نداشت. عراقیها هم که به خیالشان میخواستند 15 روزه قسمت زیادی از ایران را تصرف کنند، مهندسیرزمی نداشتند؛ نه خاکریزی زده و نه سنگری درست کرده بودند.
مسؤول جهاد سازندگی آقای محمد بقیری و ابراهیم رجببیگی جانشین او بود. من تا شکست حصر سوسنگرد جانشین آقای رجببیگی بودم. ایشان در روستای جلالیه به شهادت رسید و من مسؤول جهاد سازندگی دامغان شدم.
جهاد سازندگی ما در سه جبهه فعالیت میکرد: در تپههای اللهاکبر فعالیت میکردیم، در سوسنگرد به مرحلهای رسیدیم که خاکریز میزدیم و تیمی نیز در منطقة طراح گذاشته بودیم. در آنجا نیروهای جنگهای نامنظم به فرماندهی شهید چمران حضور داشتند و تیم ما کمکرسانی تدارکاتی را بر عهده داشت.
ارتش در تپههای اللهاکبر مستقر بود. بعد از آن یک گردان از نیروهای جنگهای نامنظم آمد و پشت آن نیز دو گردان از سپاه خراسان در منطقه مستقر شدند. به تپهسبز، تپه رملی نیز میگفتند. ما در تمام منطقة دشت آزادگان فعالیت داشتیم؛ از تپههای اللهاکبر که گروهان راهسازی را در آنجا مستقر کردیم.
تنگه چزابه، سه مرحله و سه عملیات به خود دیده است. در عملیات اول، عراقیها در ابتدای جنگ وارد شدند، پاسگاه ژاندارمری آنجا را گرفتند و تا حمیدیه جلو آمدند. در آنجا تانکهای عراقی در آب گیر کردند و عملیات غیوراصلی آنها را عقب زد. ارتش عراق مجدداً سازماندهی کرد و با لشکر جدید تا بستان آمد. در این مرحله ما با دو تیم، همراه دو لندرور و یک موشک تاو به کمک ارتش رفتیم. روز اول عراقیها حمله کردند و عقب رفتیم. روز دوم از رودخانة کرخه به داخل شهر بستان آمدیم. 6ـ7 روزی در آنجا بودیم که عراقیها بار دیگر حمله کردند. به سابله رفتیم و 3 روز در پل سابله بودیم. در این نقطه، روبهروی عراقیها قرار گرفتیم؛ نه آنها تیراندازی میکردند و نه ما. هواپیمای عراقی از بالای سر ما رد میشد و فیلمبرداری میکرد. بعدها از زبان اسرا شنیدیم که عراقیها میخواستند ما را غافلگیر کنند تا همة نیروها را به اسارت در آورند و وسایل و ابزارآلات ما را بهغنیمت بگیرند.
در روزهایی که عراقیها از پل سابله تا نزدیک سوسنگرد آمدند، عملیاتی صورت گرفت که دشمن عقبتر رفت. در یکی از همین روزها ماشین تدارکات ارتش خراب شده بود. از ما خواستند که به ارتش کمک کنیم. من میخواستم برای بازدید به خط بروم. به فرماندة پادگان حمیدیه گفتم که ماشین را لازم دارم و در عوض خودم غذا را به خط میرسانم. بعد از یکی دو روز دیدم که شرایط خیلی دشوار است. گفتم ما میتوانیم کاری کنیم که عراقیها حداقل با تیر مستقیم تانک، ماشینمان را نزنند. ما تجربهای در جهاد سازندگی دامغان به دست آورده بودیم؛ سالهای متوالی سیلی در قنوات سرازیر میشد و آنها را خراب میکرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با بلدوزر دو طرف قناتها را به حالت دژ در میآوردیم. وقتی سیل میآمد از دو طرف عبور میکرد و آب وارد قنات نمیشد. گفتیم در اینجا نیز میتوانیم همین کار را انجام بدهیم، تا وقتی خودروها از پشت آن حرکت میکنند، دشمن آنها را نبیند. گفتند: "با خمپارهها چهکار میکنید؟"
گفتم: "اگر خمپاره آنطرف دژ بیفتد ترکش به چیزی برخورد نمیکند. اگر این طرف بیفتد، چون دید مستقیم ندارد فقط گردوخاک ماشین را میبیند. در نتیجه صدمه کمتری میبینیم."
مسؤول عقیدتیـ سیاسی پادگان، افسری بود که سروان یا ستوان باقری نام داشت. گفت: "کار خوبی است. تو چهطور به این فکر افتادی؟"
گزارش را به ردههای بالا دادند و در جواب گفتند که نمیشود؛ چون این دژ مثل خطی میشود که دشمن میتواند از آن بهعنوان نشانه استفاده کند.
روزی که دکتر چمران به منطقه آمد برایش توضیح دادم. من آن روز 21 ساله بودم. در آن زمان هر کس برای خودش مجتهد بود و نظر میداد. او هم منظور مرا نگرفت و پیش خود فکر کرد که من هم یکی از آن مجتهدهای جوان هستم. مرا نگاه کرد و گفت: "برو با آقای [آیتالله] خامنهای صحبت کن."
روز سوم به دلیل سرعتی که داشتم درِ قابلمهها افتاد و غذای نیروها پر از خاک شد. شبانه رفتیم تا درها را برداریم. به قدری سخت بود که گفتم من با این شرایط، غذا نمیبرم. در همین روزها بود که آیتالله خامنهای را دیدم. برایشان پیشنهاد ایجاد دژ را توضیح دادم. از من پرسیدند: "شما در کجا این کار را انجام دادی؟"
گفتم: "دامغان."
به شوخی گفتند: "مگر در دامغان جنگ بوده؟"
برای ایشان قضیه را به طور کامل توضیح دادم. پرسیدند: "چه وسایلی دارید؟"
گفتم: "ما یک تیم راهسازی داریم که در قسمتهای مختلف منطقه فعالیت میکند."
بعد از کلی بحث، ایشان قبول کردند. همین که موافقت را گرفتم به پادگان رفتم، برای ارتش توضیح دادم و کار شروع شد.
دژ یا همان خاکریز را که زدیم، همه متوجه شدند چه کار خوبی است[2]. حتی دیدهبانها و بعضی از نیروهای شناسایی ارتش پشت خاکریز میایستادند. این بود که ما یک خاکریز بزرگ بین تپههای اللهاکبر 1 و 2 زدیم. بعدها با رضایتی که نیروها از این خاکریز داشتند درخواست کردند که ارتفاعش را بیشتر کنیم. خاکریز را با لودر تقویت کردیم تا خودروهای ارتشـ که ارتفاع بیشتری داشتندـ از دید دشمن خارج شوند. این برکت کاری بود که جهاد سازندگی دامغان برای روستاییها انجام داده بود.
در عملیات طریقالقدس جلسهای تشکیل شد که چگونه تنگه چزابه را ببندیم و از تپه رملی عبور بکنیم. عقبة عراق فقط از سمت تنگه چزابه به عراق منتهی میشد. در سمت چپ، به دلیل وجود هورالهویزه امکان عبور دشمن نبود و در سمت راست به دلیل تپههای بزرگ رملی خودروهای ارتش نمیتوانستند حرکت کنند. من با بچههای شناسایی به این مناطق میرفتم و کاملاً به آنجا اشراف داشتم. در مقطعی بودیم که جنگ در حد چند گلوله ساکت شده بود و نقش اصلی جهاد سازندگی در مهندسی رزمی بود. در این مرحله، نقش برادر حسن باقری در بحث چگونگی حرکت از تپههای رملی خیلی مؤثر بود. من با نگرانی دستم را بلند کردم تا قول یکسری کار را بدهم. گفتم: "ما میتوانیم این جاده را برای شما بسازیم."
کسی به حرف من بها نداد. با آن سن و وضعیت ظاهریام، کسی مرا جدی نمیگرفت. افراد جلسه کلافه و خسته بودند. یکی میگفت باید از آفریقا سنگ فرش باتلاقی بیاوریم. دیگری میگفت باید ماشینهای چرخزنجیری درست کنیم تا از اینجا عبور کنند. خیلی دلم شکست. جلسه که تمام شد برادر صیادشیرازی به طرفم آمد. عرق کرده بودم و حالت عصبی داشتم. از من پرسید که بچه کجا هستم. بعد از چند سؤال، زبانم باز شد و تمام کارهایی را که در طی آن مدت انجام داده بودم برایش شرح دادم. به او گفتم: "جنوب دامغان نیز رملی است و من با این جاده آشنایی دارم. به خدا قسم این کارها را در آنجا انجام دادیم."
گفت: "قسم نخور. حرفت را قبول دارم."
ایشان قضیه را به حسن باقری گفت. حسن آدم تیز و منطقی و در عین حال مهربان و مردمی بود. این دو نفر به شیرة جان من چسبیدند. حسن از من پرسید: "منطقه را میشناسی؟"
گفتم: "آره."
پرسید: "رشتة تحصیلیات چیست؟"
گفتم: "راه و ساختمان."
سری تکان داد و گفت: "در کدام دانشگاه درس خواندی؟"
گفتم: "از دانشگاه بیرونم کردند."
پرسید: "در کجا کار راه و ساختمان انجام دادی؟"
گفتم: "در جهاد سازندگی دامغان."
پرسید: "مهندسی که با شما کار میکرد که بود؟"
گفتم: "ما مهندس نداریم. یکی بود که زود رفت."
نگاهی کرد و گفت: "میتوانی این جاده را درست کنی؟"
وقتی دید که محکم جواب میدهم، لحنش آرام شد.
پرسید: "منطقه رفتی؟"
گفتم: "به تمام مناطق رفتم."
پرسید: "تا آنجا چند ساعت راه است؟"
گفتم: "دو روز."
حرفم را تأیید کرد و گفت: "پس رفتی."
پرسید: "تنگة چزابه را میشناسی؟"
گفتم: "آره."
پرسید: "با چه کسی رفتی؟"
گفتم: "با سیدحمید."
پرسید: "سیدحمید کیست؟"
گفتم: "عربزبان است که در ارتش فعالیت میکند."
پرسید: "به او اطمینان داری؟"
گفتم: "آره. من تمام وقت با آنها هستم. "
پرسید: "در آنجا آب هست؟"
گفتم: "آره. در آنجا یک چاهی هست که از آن آب میکشیم و میخوریم."
پرسید: "تو برای چه به اینجا میروی؟ از چه کسی مأموریت میگیری؟"
گفتم: "خوب ما جهادی هستیم. یکی از کارهایمان این است که برای شما راه بسازیم."
او و صیادشیرازی حرفهای مرا کاملاً گوش دادند. موقع صحبت کردن، به حالت لج، رویم به طرف صیادشیرازی بود و به حسن نگاه نمیکردم. در همان جلسه با سؤالات پیدرپی که پرسید فهمیدم خیلی باهوش است.
فردای آن روز به همراه صیادشیرازی به آنجا رفتم. تعدادی از بزرگان هم بودند. به من گفتند که شما باید یک پد هلیکوپتر درست کنید. نمیدانستم که پد هلیکوپتر یعنی چه؟ صیادشیرازی متوجه شد و به من گفت: "این یک بحث تخصصی ارتش است، من هم نمیدانم، باید بچههای هوانیروز به تو یاد بدهند."
در صورتی که میدانست و بهخاطر اینکه خجالت نکشم، انکار کرد که میداند.
نیروهای هوانیروز برایم توضیح دادند که باید زمینی را در ابعاد 10×10 یا 15×15 متر بکوبید و خاک بریزید، بهطوری که هلیکوپتر روی آن بنشیند و سنگینی وزن باعث فرو رفتن آن نشود. گفتم: "ما یک دینوم داریم که بلدوزر را روی آن میگذاریم و میبریم. قبول میکنید؟"
گفتند: "آره. اگر آسیبی به بلدوزر نرسد قبول میکنیم."
پشت تپهسبز رفتیم. از تپههای اللهاکبر خاک بردیم و راه را ساختیم. در مقر تیپ ارتش یک نوع خاک قرمز رنگی وجود داشت که نمونهاش را وقتی در لبنان بودم در درة بقا دیدم که در زمینهای کشاورزی استفاده میکردند. به صیادشیرازی گفتم: "من این نوع خاک را میخواهم."
فرماندة تیپ گفت: "از طرف ما خاک برندارید. بروید آن طرفتر."
سرهنگ منفردنیاکی نیز با ما بود و گفت: "باشد پسرم. فقط بگو چرا این نوع خاک را میخواهی؟"
گفتم: "جناب سرهنگ وقتی به آن آب میزنیم مثل بتن میشود. در دامغان از این نوع خاک استفاده میکردیم."
گفت: "باشد. تو چیزی به این فرمانده نگو. من قضیه را حل میکنم. چرا اینقدر عصبی هستی؟"
گفتم: "چون هر کاری که میخواهیم بکنیم، همه مخالفت میکنند."
خلاصه پد را ساختیم. نوبت به ساخت جاده رسید. مسؤول جهاد در آنموقع سیدتقی رضوی[3] بود. گفت: "500 متر جاده بسازید."
میخواست کیفیت کارمان را ببیند. وقتی جاده را ساختیم، صیادشیرازی بههمراه چند نفر به آنجا آمد. وقتی آزمایش کردند و دیدند که قابل کندن نیست، به کارمان ایمان آوردند. شروع به ساختن چندین کیلومتر جاده کردیم. یک روز گفتند که آقای باقری آمده است. پیش خودم گفتم شاید آمده مرا امتحان کند تا ببیند راجع به اطلاعاتی که از عملیات میدانم چیزی از دهانم خارج شده یا نه. زمانی که حسین خرازی با برادر باقری در حال صحبت بودند پیرمردی از تیم ما به نام محمدحسن اصحابی[4] صحبتهای آنها را شنیده بود. گفت: "شنیدم که حسین خرازی گفت جاده در حال تمام شدن است. تنگه را چهکار کنیم؟ برادر حسن در جوابش گفت: "برو به آن پسر بگو بیاید تا ببینیم چه طرحی دارد. او همة منطقه را میشناسد."
منظورش من بودم. برخی فرماندهان گفته بودند فکر نکنیم از پس این کار بربیاید. برادر حسن جواب داده بود که من خودم با او صحبت کردم. همه جا را میشناسد. هر چه از او سؤال کردم، همه را میدانست.
ما به حسن باقری گفته بودیم که به ما دو بلدوزر بده تا تنگة سعده را باز کنیم. پرسید: "برای چه میخواهی تنگة سعده را باز کنی؟"
گفتم: "بعد از عملیات [طریقالقدس] این راه را بهطرف منطقة رقابیه ادامه میدهیم."
پرسید: "چند بار به آنجا رفتید؟"
گفتم: "20 بار رفتیم. الان هم از آن منطقه میآییم."
مهندس رزمی سپاه آبادان دو دستگاه بلدوزر، غنیمت گرفته بودند. حسن با خنده گفت: "تو چشمت دنبال غنیمتی اینهاست؟"
گفتم: "نه، ولی این بلدوزرها عراقی است و کارش خیلی خوب است. ریپِرهایش انگل[5] میشود. ما حاضریم به آنها دی9[6] بدهیم و بلدوزر بگیریم."
خلاصه یک بلدوزر به ما دادند. در تنگة سعده وقتی بلدوزر به خاک میخورد تمیز میشد و بعدازظهر که رو به خورشید بود، برق میانداخت. عراقیها متوجه این قسمت شده بودند. معجزه اینجاست؛ عراقیها هر چه بهطرف ما نشانه میگرفتند به دره اصابت میکرد. وقتی که هواپیماهای عراقی بالای سر ما بودند همانموقع بلدوزر زیر دره کار میکرد. عراقیها نمیتوانستند آن را ببینند. آنها بههیچ عنوان فکر نمیکردند که ما بتوانیم در جاده رملی جاده بزنیم. قضیه را خیلی جدی نمیگرفتند. دیدهبانهای عراقی هم چند قدم در ماسهها راه میرفتند، خسته میشدند و برمیگشتند. آقایی به نام سیدسعدون که ساربان بومی بود، جاده را میشناخت. او راهنما بود و ما را از مسیرهایی میبرد که ماسههای آن کمی سفتتر بود و کمتر فرو میرفتیم.
هر کس خلاقیت خودش را داشت. یک روز دیدم که راننده لودر یکجایی را درست کرده و پنهانی در آن کلی کمپوت گذاشته بود. از او پرسیدم: "این کارها برای چیست؟"
گفت: "وقتی در شب عملیات بچهها ترکش میخورند از این کمپوت به آنها میدهم تا جان بگیرند. شربت آبلیمو هم درست میکنم و به کسانی میدهم که در حال شهادت هستند."
میخواستند یک بیمارستان صحرایی درست کنند. به همراه سیدتقی رضوی به منطقۀ در نظر گرفته شده رفتیم. برادر حسن باقری آنجا بود. تا مرا دید بلند شد و روبوسی کرد. گفتم: "الحمدالله که دیگر ما را باور کردید."
خندید و گفت: "این صحبتها را نکن. ما از اول تو را باور داشتیم."
گفتم: "هنوز یادم نرفته که توی گلف چه بلایی بر سر من آمد."
گفت: "خوب در عملیات به این عظمت، طبیعی است. ما تازه با تو آشنا شده بودیم."
خلاصه با لهجه تهرانیاش ما را آرام کرد. بعد گفت: "ما تغییراتی در عملیات دادهایم. میتوانی تانک به آن منطقه ببری؟"
گفتم: "آره."
پرسید: "صبح عملیات میتوانی در آنجا خاکریز بزنی و نیروها را ببری؟"
گفتم: "آره."
گفت: "یادت باشد آره گفتی. مسؤولیت سنگینیست ها!"
گفتم: "باشد. من مسؤولیتش را قبول میکنم."
هر چه که میگفتم یادداشت میکرد. آخرِ صحبتهایمان گفت: "باشد. دارم مینویسم ها."
گفتم: "بنویس. ما باید در مقابل خدا و شما جوابگو باشیم. توکل بر خدا."
پرسید: "خوب حالا بگو چه جوری این کارها را میکنی؟"
گفتم: "ما بلدوزرها را به آنجا میبریم. یک منطقهای را شناسایی کردم. شب قبل از عملیات به من بگو. چون باید حدود 10 کیلومتر پیادهروی کنیم."
گفت: "چهطوری بلدوزرها را میآوری؟ در این جاده شنیهایش پاره میشود."
گفتم: "اگر بلدوزر 200 متر جلو رفت باید 100 متر عقب بیاید تا اُرینگش داغ نکند. مکانیک هم با خود میبرم."
بعد گفتم: "ما یک مسیری از شرق به غرب پیدا کردیم که پوشیده از درخت است. دو لودر به آنجا میبریم و پنهان میکنیم. فقط چند تا نیرو بگذارید که اگر دیدهبان عراقی آمد اسیرشان کنیم. من تا دو کیلومتری تنگه را شناسایی کردم و جا دارم."
گفت: "لودر را چهطور به آنجا میبرید؟"
گفتم: "فکر آنجا را کردم. یک نوع لودرهایی است که چرخزنجیری دارد و در عملیات حصر آبادان به غنیمت گرفتیم؛ در معادن بزرگ کاربرد دارد که آن را برای تدارکات کنار گذاشتیم. حالا برای شما میآوریم. کاربردش طوری است که چند متر جلو میرود و مجدداً دور میزند و به حرکت در میآید."
رضوی از من پرسید: "واقعاً همچین لودری دارید؟"
حسن گفت: "چرا اینقدر به او شک میکنید."
گفتم: "اگر حرفم را قبول ندارید جایش را نشان میدهم، برو ببین. ولی الان از ما نخواهید ها. آن وقت شب عملیات میمانیم. شب عملیات اگر سریع خاکریز بزنیم شهید نمیدهیم."
حسن تیز گفت: "این دو تا را قبول دارم، تدارکات را قبول دارم، کارهایی هم که گفتی قبول دارم."
رضوی نگران بود که ما از پس کار برنیاییم. گفتم: "نگران نباش."
کارمان را که شروع کردیم، حسن باقری آمد و گفت: "حسنبیگی حالا بگو ببینم برای خاکریز چه فکری کردهای؟"
گفتم: "اگر خاکریز بزنیم کافیست که یک تانک شلیک کند و آن را از بین ببرد."
دلیلش را پرسید.
گفتم: "این خاک، ماسه بادی است؛ پودر میشود و به هوا میرود."
پرسید: "پس چهکار میکنی؟"
گفتم: "گونی تهیه کردهایم. فقط به بچهها بگویید گونیها را پر کنند و جلویشان بگذارند."
چون احتمال میدادیم که عراق پاتک کند و چه بسا از دو طرف ما را محاصره کنند.
پرسید: "در عقبنشینی چهطور فرار میکنید؟"
گفتم: "اگر دستور عقبنشینی دادید، نیروها از همان مسیر شرقیـ غربی که قبلاً برایتان گفتم، فرار کنند.»
گفت: "خدا نکند که چنین اتفاقی بیفتد."
گفتم: "مطمئن باش همچین اتفاقی نمیافتد. نیروهای پیاده عراقی میترسند که به اینجا بیایند."
در اینجا حسن گفت: "حسنبیگی تو به درد فرماندهی تیپ در سپاه میخوری."
گفتم: "حسنآقا من دوست ندارم وارد سپاه شوم. به هر حال تجربههای زیادی در جهاد به دست آوردم. بگذار همینجا باشم."
گفت: "هر طور که خودت صلاح میدانی. آره راست میگویی، مهندسیرزمی کار خیلی خوبی است."
بعد از آن حسن را کمتر دیدم. چون کل منطقه زیر نظرش بود و بیشتر وقتش در پل سابله و سوسنگرد میگذشت.
او موضوعات را از زاویة کلان میدید. وقتی متوجه میشد که ما در یک نقطهای اینقدر ریز هستیم خیلی دوست داشت به همة ما کلانتر را نیز نشان دهد. بعد جملاتی را میگفت که ما را به وجد بیاورد. همیشه در حال یاد دادن به ما بود و دید ما را باز میکرد. به من میگفت: "حسنبیگی همة جبهه را ببین. فقط تنگة چزابه را نبین. نگاهت را وسیع کن."
میگفت که قبل از عملیات بروید و بقیه مناطق را دور بزنید و ببینید. با بچهها آشنا بشوید. اگر دانستهای داشت پنهان نمیکرد و یاد میداد. خیلی لوطی بود و بهدلیل اینکه روزنامهنگار بود دید فرهنگی داشت. همیشه میگفت تا آنجا که میتوانید هر مطلبی را یادداشت کنید. ما هم مینوشتیم ولی بعد از عملیات دفترمان را گم میکردیم. در بعد نظامی خیلی ریز نگاه میکرد. در کار با نیروهای ارتش خیلی حوصله به خرج میداد. چون خوشاخلاق بود ارتشیها دوست داشتند گزارش خود را به او بدهند. اگر در بعد نظامی مطلبی را به او میگفتی بدون اینکه خودت بفهمی کنجکاوی میکرد تا بداند راست گفتی یا بلوف زدی. ریزبینی را در همهجا میتوانستی از او ببینی. در همین عملیات باز از من سؤالاتی کرد. به او گفتم: "داری ما را امتحان میکنی؟"
گفت: "نه نه. از آن دید نگاه نکن. روزی که در گلف از تو کلی سؤال پرسیدم بهخاطر این بود که تو را نمیشناختم ولی الان میخواهم بدانم که چهقدر منطقه را میشناسی؟ میشود یک تیپ یا دو گردان را در آنجا نگه داشت که بهدست عراقیها نیفتند؟"
برایش توضیح دادم که آن طرف تنگه، چولانهایی وجود دارد که گِلی است. در بهار که بارندگی زیاد میشود سطح آب بالا میآید و آن را میگیرد و گلی میشود، نیهای بلندی در آنجا وجود دارد که گاهی در میان آنها استراحت میکردیم و گاهی ماهی میگرفتیم. این را که شنید یقین کرد رفتهام.
در بحث نظامی، آمار برایش خیلی مهم بود. مهمات، نفر، سالم بودن یا نبودن دستگاهها و تمام جزییات را بررسی و یادداشت میکرد. برای بهدست آوردن اطلاعات از همة فرصتها استفاده میکرد. یادم هست میخواستیم برای نماز به مقر فرماندهی برویم. موقع وضو گرفتن در حالیکه آستینها را بالا زده بود از من سؤال میکرد.
قبل از شروع عملیات طریقالقدس در منطقة تپهسبزـ همانجا که خاکریز زده بودیمـ نشسته بودیم. به او گفتم: "شما چرا اینقدر لب خاکریز میروی و آنطرف را نگاه میکنی؟"
در تپههای اللهاکبر بهطرف بستان، عراقیها در منطقهای جادة محکمی ساخته بودند بهطوریکه حتی در فصل بارندگی بهار، آب نمیگرفت. من پیشبینی کرده بودم که نمیشود این جاده را باز کرد. من و حسین خرازی در مورد این موضوع اختلاف داشتیم. موقع عملیات نقطهای را با بلدوزر باز کرده بودیم که عراقیها نتوانند از آن عبور بکنند. حسین خرازی و همراهانش میگفتند که اینجا را در شب عملیات برای ما پر کنید که تانکها عبور کنند. من قبول نکردم. چون عراقیها گرای این قسمت را داشتند و همه لودر و بلدوزر ما را از بین میبردند. بنابراین گفتم: "ما حدود یک کیلومتر عقبتر یک جاده میزنیم و خاکریز عراقیها را از آنجا باز میکنیم و به داخل میرویم. دو ساعت بعد از عملیات این کار را میکنیم نه در عملیات."
برادر حسن هم به همان نقطه خیره شده بود و در مورد صحبت من فکر میکرد.
از من پرسید: "تو حساب همهجا را کردهای؟"
گفتم: "آره. این کاری که آنها میخواهند یعنی قتلعام مهندسی."
حسن باقری رفت تا از نزدیک آن جاده را ببیند.
به او گفتم: "برای چه به آنجا رفتی؟ ممکن بود منطقة ما لو برود."
حسن با خنده گفت: "آقا از ما سپاهیتر و نظامیتر شده! تبریک میگویم."
بعد آهسته گفت: "نترس. اگر تو 3 بار به اینجا آمدی، من 30 بار آمدم."
بعد، با لبخند گفت: "عراقیها پریروز از این تنگه جابهجا شدند. حالا مراقب طرف راست خود باش."
از جابهجایی عراقیها خبر نداشتم و فهمیدم او از همة ما جلوتر است. فهمید که من دلم نیست آن جاده را بزنم گفت: "اشکال ندارد. مجبورت نمیکنیم کاری را که به دلت نیست انجام بدهی."
بعد با قاطعیت همیشگیاش گفت: "برو همان کاری را که میخواهی بکن. برو."
در نهایت به بچههای تیپ امام حسین(ع) گفت: "خودتان جادۀ اصلی را باز کنید."
سپس از من جدا شد و رفت که تمام منطقه را ببیند.
خیلی ملاحظهکار و مأخوذ به حیا بود. یادم هست در همین عملیات، در جلسهای خط خودمان را روی کالک نشان میدادم، دیدم حسن آستینم را عقب میکشد.آهسته در گوشم گفت: "خیلی جلو رفتی، بیا عقبتر."
کاری کرد که من خجالت نکشم.
[1]ـ آقای حسنبیگی در شرح مختصری از زندگی و سوابق خود در قبل از شروع جنگ میگوید:
در سال 1337 در دامغان متولد شدم. 6 برادر و 3 خواهر بودیم که 2 نفر از برادرانم به شهادت رسیدند و 2 برادر دیگر جانباز هستند. خانوادة ما بهجز مادرم، همه در جبهه شرکت کردیم. حتی خواهرم بعد از ازدواج، همراه همسرش به اهواز و دزفول رفتند و فعالیت میکردند. در آغاز پیروزی انقلاب در کمیتة انقلاب اسلامی دامغان مشغول خدمت شدم. همزمان با فرمان امام(ره) برای تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با چند تن از نیروهای داخل کمیته مأمور به تشکیل سپاه در شهر دامغان شدیم. سپس برای مبارزه با ضدانقلاب در منطقة گرگان و جنگلهای شمال فعالیت کردیم. وقتی فرمان جهاد سازندگی صادر شد مسؤولین شهر دامغان برای تشکیل جهاد سازندگی و کمک به دانشجویانی که از تهران برای کمک آمده بودند به من تکلیف کردند که به جهاد سازندگی منتقل شوم. داوطلبین برای عضویت در جهاد کم بود. بیشتر مایل بودند که در سپاه خدمت کنند و حضور در سپاه را عامل حفظ انقلاب میدیدند. بعضی از روستاهایی که در 120 کیلومتری جنوب دامغان قرار داشتند باید از سه مانع بزرگ عبور میکردند: ابتدا به یک دشت کویر که پوشیده از رمل و ماسه است. حدود 25 کیلومتر بعد از آن باتلاقی به نام کویر حاجعلیقلی قرار داشت که هنگام زمستان و بارندگی زیاد باتلاقی میشد و عبورومرور مردم را غیرممکن میکرد. کوههای سنگی جنوب دامغان نیز راهسازی را غیرممکن ساخته بود. این مشکلات، انگیزه تشکیل جهاد سازندگی چندبرابر کرد. امام(ره) دستور داده بودند که از نقاط دورافتاده شروع کنیم. وقتی دانشگاهها باز شد دانشجویان برگشتند و ما که از کادر اولیه جهاد سازندگی دامغان بودیم، ماندگار شدیم. قبل از انقلاب در استان سمنان شرکتهای آمریکایی حضور داشتند؛ از جمله شرکتی که در منطقه ارادان و گرمسار مشغول راهسازی بودند که با پیروزی انقلاب از آنجا فرار کردند. امام دستور دادند که از دستگاهها برای کمک به روستاییها استفاده کنیم.
[2]ـ البته خاکریز قبل ازاین نیز سابقه داشت و نیروهای سپاه در اوایل جنگ در ایستگاه 7 آبادان خاکریز زده بودند.
[3]ـ مهندس سیدتقی رضوی متولد سال 1334 مشهد از بنیانگذاران جهاد سازندگی خراسان بود. او 80 ماه از عمر خود را وقف جنگ کرد. مسؤولیت ستاد کربلا، فرماندهی مهندسی جنگ جهاد سازندگی و معاونت فرماندهی قرارگاه مهندس رزمی قرارگاه خاتمالانبیاء از مسؤولیتهایی است که بهعهده گرفت. سیدتقی رضوی در عملیات کربلای 10 هنگام شناسایی منطقه عملیاتی در کوههای غرب کشور شهید شد.
[4]ـ پیرمرد مؤمن و باصفایی بود که وقتی پسرش در جنگ شهید شد به من گفت: بگذار به جبهه بیایم. دامنم را پر از خاک میکنم و زیر پای رزمندهها میریزم. بچهها او را ملامحمد صدا میزدند. اذان میگفت و به بچهها قرآن یاد میداد. او بود که انگیزه راهسازی را در من ایجاد کرد.(ر)
[5]- به اصطلاح کج میشود و میبُرد.(ر)
[6]- نام یک نوع بلدوزر.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد