سیدمسعود حجازی:[1]
سیویک شهریور 1359، مردم سر سفره صبحانه بودند که یکباره عراق شروع به زدن خمپاره به آبادان کرد و شهر بههم ریخت. مردم با هر وسیلهای شروع به خارج شدن از شهر کردند. عدهای هم پیاده از بیابانهای شمال آبادان میرفتند. مادر و خواهر کوچکم و برادرم را با کامیون از شهر خارج کردم ولی پدر و خواهر بزرگترم در شهر ماندند. ما هم به گروه نظامی ملحق شدیم و حفاظت ایستگاه 12 را بر عهده گرفتیم. آبادان دو پل اصلی بر روی بهمنشیر داشت که ورودیهای اصلی آبادان بودند. اگر این دو پل را از بین میبردند دیگر هیچ وسیلۀ نقلیهای نمیتوانست در آبادان تردد کند. ایستگاه 7 و ایستگاه 12، حفاظت از این پلها را بر عهده داشتند. شهر حالت نیمه تخلیه پیدا کرد. در همان اوضاع، اسامی قبولشدگان دانشکدۀ افسری نیروی زمینی در روزنامه اعلام شد. من و دوستم رحیم مقصودی با هم قبول شدیم. گفتیم حالا که جنگ شده در لباس نظامی بهتر میتوانیم خدمت کنیم. بهسختی خودمان را به اهواز رساندیم. بعد راهی تهران شدیم و خودمان را به دانشکدۀ افسری معرفی کردیم؛ لباس تحویل دادند و تعهدنامهای گرفتند. آن زمان در تهران خاموشی میزدند. دور از خانواده، نمیدانستیم آنها در چه وضعیتی هستند. دانشجویان سال سوم را به خرمشهر فرستادند. بعد از مدتی بازگشتند. همه برای استقبال از آنها جمع شدیم؛ دیدیم یک لشکر شکست خورده آمدند.
دوران سختی بود. دیگر نمیتوانستم صبر کنم. گفتم من دلم را با خودم نیاوردهام. گفتند اینجا بمانید، به شما نیاز داریم. برنامهای چیده بودند که ارتش و سپاه را به هم نزدیک بکنند. گفتند شما را یک دوره میفرستیم در سپاه، آموزش ببینید. گروهان ما را به پادگان سعدآباد که محل سابق گارد جاوید نیروی مخصوص شاه بود فرستادند. پادگان استتار بود. یک گروه از بچههای سپاه و لبنان و فلسطین بودند که آنجا آموزشهای چریکی میدیدند. ده روز آموزشهای فشردۀ ایدئولوژی سیاسی و نظامی برای ما گذاشتند. بعد، آموزشهای تخصصی مثل چتربازی و عملیاتهای ویژۀ کوهستانی را گذراندیم.
خبری از خانواده نداشتم. نمیدانستم کجا رفتهاند. آبادان تنها مرکز کسب خبر ما بود. ما هم نمیتوانستیم از پادگان بیرون بیاییم. اخبار میگفت که نیروهای ما در بخش شرقی خرمشهر در حال جنگ هستند، اصلاً نمیگفت خرمشهر سقوط کرده است. به مخابرات رفتم و به منزلمان زنگ زدم. برادرم گوشی را برداشت. پرسید: "کجایی؟"
گفتم: "تهران هستم. شما چهکار میکنید؟ آنجا چه خبر است؟"
گفت: "سوم آبان خرمشهر سقوط کرد، خانهها را سنگربندی کردهایم، تجهیزات و مهمات به خانهها آوردهایم و منتظر هستیم عراقیها بیایند با آنها درگیر شویم."
اینها را که گفت تلفن قطع شد. به مخابرات گفتم: "دوباره بگیر."
گفت: "کلاً خط ارتباطی با آبادان قطع شد."
به دوستم ابراهیم گفتم: "باید برویم. اینجا، جای ما نیست."
با کیسه انفرادی و یک لباس کار از پادگان بیرون زدیم. لباس خاکی ما ساده بود و درجه و نشانی نداشت. موهایمان را هم از ته زده بودیم. هیچکس سوارمان نمیکرد؛ فکر میکردند سرباز فراری هستیم.
خلاصه خودمان را به اصفهان رساندیم. چون عمۀ پدرم در اصفهان بود. میخواستم خبری از خانواده بگیرم. سوم یا چهارم مهر، عمویم که کارگر سازمان آب و برق خوزستان بود همراه همکارش در حال حرکت بودهاند که یک گلولۀ خمپاره کنار خودرویشان میخورد و آتش میگیرد. شب به پدرم خبر میدهند. در تاریکی وقتی دو جنازه را میبیند شوک روانی به او وارد میشود. پدرم را متقاعد میکنند که از شهر خارج شود. پدر و مادرم به شهرکرد میروند. برای پیدا کردن آنها از اصفهان به شهرکرد و منزل خالهام رفتم. او گفت که پدر و مادرت به خاقانک-روستای پدریمـ رفتهاند. بعد از پیدا کردن آنها، 20 آبان به ماهشهر رفتیم تا از آنجا به آبادان برویم. عراق تا ذوالفقاریۀ آبادان وارد شده و شهر در محاصره و همة راهها بسته بود. فقط با یک امریه از ستاد عملیات اروند و مجوز لنج میتوانستیم به آنجا برویم. داماد ابراهیم درجهدار نیروی دریایی بود. به او گفتیم هر طور شده میخواهیم به آبادان برویم. نیروهای نظامی با هاورگرافت وارد آبادان میشدند. دو نفر از همکاران او در لیست بودند، در تاریکی نشستیم و اسم آنها را که خواند ما به جای آنها حاضر گفتیم. آنها در ماهشهر ماندند.
به دهانة بهمنشیر که رسیدیم نفرات با وحشت پیاده میشدند، اما برای ما انگار در بهشت را باز کردند. تعدادی اتوبوس بود، صبر نکردیم کسی گیر بدهد که چرا رنگ لباس شما با بقیه فرق دارد، سریع سوار شدیم و به آبادان رفتیم. در منزل را که زدم برادرم در را باز کرد. خانه ما پر از مهمات و تجهیزات بود. پدر ابراهیم پایش از زانو قطع شده بود. خانوادۀ او به مرکز تربیت معلم اصفهان رفتند. ابراهیم هم پیش ما ماند. به سپاه رفتم و دوستان کانون فتح را پیدا کردم. در روابط عمومی سپاه آبادان بهعنوان خبرنگار جنگی از جبههها گزارش تهیه میکردم. در آنجا ستاد خبری قوی و فعالی داشتیم. علاوه بر این، نامۀ رزمندگان را برای خانوادههایشان میفرستادیم و وسایلی که از طرف مردم میآمد به جبهه میرساندیم. دو سردخانۀ بزرگ بستنیسازی در آبادان وجود داشت. بنیاد شهید یکی از آنها را گرفته بود. شهدا در آن سردخانه نگهداری میشدند. از شهدای داخل سردخانه فیلم میگرفتیم و برای هر کدام متنی مینوشتیم و صحنه را گزارش میکردیم.
روحیهام با این کارها جور نبود، وارد مهندسی سپاه آبادان و معاون تدارکات مهندسی شدم. میخواستم رسماً وارد سپاه شوم. یک دورهای هم در [پادگان] پروکاندیلم دیدم. بعد از اتمام دوره به ستاد عملیات آبادان رفتم. بعد، ما را که 45 نفر بودیم به جبهۀ مدن فرستادند. بهعنوان فرماندۀ یک دستۀ 59 نفره که 45 نفر آنها پاسدار رسمی و بقیه غیررسمی سپاه بودند در خط مدن مستقر شدیم. خطهای بههم وصل شده سمت چپ ما ایستگاه 7 بود که فرماندهاش مرتضی قربانی و معاونش محمدجعفر اسدی بود. سمت راست و جلوی ذوالفقاریه هم گروه حسین کلاهکج[2] بودند. ما در سمت چپ جبهه ایستگاه 7، جبهه ایستگاه 12 را تشکیل دادیم که فرماندهیاش برعهدۀ بچههای آبادان بود. سمت چپ جبهۀ 12 نیز جبهۀ فیاضیه بود که در ابتدا علی فضلی فرماندهی آن محور را بهعهده داشت و بعد آقای یدالله کلهر[3] این محور را از ایشان تحویل گرفت و آقای آزاد هم معاون او بود.
در خط بودم که گفتند از فرماندهی سپاه شما را خواستهاند. گفتند از هر منطقه دو نفر انتخاب میشود که شما و آقای صانعیفر از آبادان، آقای عبدالمحمد کوچک و علی حداد از دزفول، حسن دانایی[فر] از شوش، آقای ذبیحالله عاصیزاده [شهید] از یزد و اصغر کاظمی از تهران برای دورۀ فرماندهی و اطلاعات انتخاب شدهاید. شهید صیادشیرازی که در آن زمان، بنیصدر او را خلع درجه کرده بود اولین دورۀ آموزش رسمی و کلاسیک اطلاعات، طرح عملیات و روش ستاد را گذاشته بود. برای آموزش به تهران آمدیم که در تهران با عزل بنیصدر، وقایع سی خرداد، انفجار هفت تیر و درگیریهای تهران مواجه شدیم. دورۀ آموزشی را با نمرۀ 84 سپری کردم. در آبادان ستاد عملیات شکل گرفت و من معاون برنامهریزی طرح و عملیات آن ستاد شدم.
اولین باری که به ستاد عملیات آمدم در میان بچههایی که از قبل میشناختم یک چهرۀ غریبه و بچهسالی توجهم را جلب کرد که در اتاق احمد امیری کالک میکشید. چهرۀ حسن باقری در نگاه اول کم سنوسال نشان میداد. دیدن او با لهجۀ تهرانی و صدایی گیرا که به حالت عامیانه امر و نهی میکرد، برایم تعجبآور بود. چون با آقا [غلامعلی] رشید هم به آنجا میآمد، گفتند ایشان از مسؤولین ستاد عملیات جنوب در گلف است. بچۀ با معرفت و خونگرمی بود. بهعنوان یک پدیده ذهنم را متوجه خودش کرد. من به همۀ فرماندهان گیر میدادم، به حسن هم گیر دادم.
حسن علاوه بر ویژگیهای دیگر فرماندهان سپاه، ویژگیهای خاصی داشت. این ویژگیها، او را در چند ماه اول جنگ برجسته کرد. مهمترین ویژگیاش هوش و خلاقیتش بود. ویژگی دیگرش این بود که فکرش ساختار داشت و میتوانست مسایل را کنار هم بچیند و از آنها نتیجه بگیرد. حسن از شخصیت قدرتمندی برخوردار بود. با قاطعیتش در جایگاه فرماندهی، امثال ما را وادار به تمکین میکرد. حسن با سه دسته نیرو؛ نیروهای زیردست، همدوره و مافوق مواجه بود و هر سه را مجاب و با قدرت از نظرش دفاع میکرد.
اولین هدف روشنی که هر کس میتواند از شرایط ابتدای جنگ تعریف کند این بود که ما باید خاکمان را از عراق پس میگرفتیم. عملیاتهایی مثل فتحالمبین و بیتالمقدس انجام دهیم و به سر مرزها برسیم. ولی این هدف نیاز به استراتژی داشت. منتهی کمتر کسی متوجه بود که ما بیش از هر چیز به ذهن هوشمند نیاز داریم. به جرأت میتوانم بگویم که امثال حسن زیاد نبودند ولی برخی هوش و خلاقیت، تفکر استراتژیک داشتند. آقارشید هم در ردۀ استراتژیک مطرح بود و تحلیل جامعی از جنگ داشت.
در سالهای اول جنگ همه ناآشنا بودند و اگر یک نفر شم استراتژیک داشت، معیاری نانوشته و ناگفته تعیین میکرد که چه کسی به ردة بالاتر برود و برای مسایل کلی جنگ فکر بکند و تصمیم بگیرد. خوبی حسن این بود که حرفش را رک میزد، سازش و مسامحه نمیکرد.
مدتی در این وضعیت بودم ولی تمایل داشتم وارد بخش رزمی بشوم. به درخواست دوستان به واحد مهندسی سپاه رفتم. ساخت پلهای شبکهای شناور، سنگرها و استحکامات بتنی در آنجا شکل میگرفت و جهاد آبادان و فارس برای کمک کردن در مهندسی مستقر بودند. درخواست پذیرش برای عضویت رسمی سپاه دادم. در مرحلۀ اول گفتند که شما بهدرد سپاه نمیخورید و اشکالات عقیدتی و ایدئولوژیک گرفتند. بعداً با مسؤول پذیرش دوست شدیم و برای دورۀ بعدی قبولم کردند. اردیبهشت 60، مسؤولیت دستۀ 56 نفرۀ پاسداران رسمی را بر عهده گرفتم و آنها را به جبهۀ مدن بردم. دستور عملیات را حسن باقری از طرف ستاد عملیات جنوب(گلف) داد.
بعد از عملیات مدن که دو خاکریز دشمن را گرفتیم، عراقیها از ذوالفقاریه عقبنشینی کردند. آنها گسترش زیادی پیدا کرده بودند. این گسترش به صورت هلالی از جادة آبادانـ ماهشهر دور خورده و دوباره به روی جادة آبادانـ ماهشهر برمیگشت. عراقیها پس از این عملیات، منطقۀ وسیعی را رها کرده و فقط در جنوب شرقی و جادۀ ماهشهر، منطقهای به وسعت 5 کیلومتر را نگه داشتند. شاید برنامۀ گلف از این حمله، یک نوع آزمایش برای عملیات بزرگ ثامنالائمه بود.
2ـ ایشان در شرح مختصری از زندگی خود تا قبل از شروع جنگ، میگوید:
سال 1341 در محلۀ احمدآباد آبادان بهدنیا آمدم. پدرم در شهرداری کار میکرد. یک خانۀ کاهگلی 120 متری داشتیم که بهشت کوچک من و پنج خواهر و برادرم بو. علیرغم همة بازیگوشیهایی که داشتم بهعنوان شاگرد ممتاز بودم. خرداد ماه سال 59، دیپلم ریاضی فیزیک را در دبیرستان 17 شهریور گرفتم. قبل از انقلاب پایگاه اصلی ما مسجد آیتالله جمی و حسینیۀ اصفهانیها بود.
آبادان بلافاصله بعد پیروزی انقلاب درگیر مسایل ضدانقلاب و جریان خلق عرب شد. گروههای مختلفی در قالب کمیته یا کانونهای فرهنگی نظامی شکل گرفت که کار نظامی و سیاسی میکردند. خرمشهر و آبادان به دلیل نزدیکی با عراق برای ضدانقلاب بسیار مستعد بود. آنها شبانه از رود اروند با قایق بمب میآوردند و عادی تردد میکردند. در جاهای مختلف آبادان بمب منفجر میشد. درگیرهای خلق عرب طوری بود که هر کس در قالب تشکلهای کوچک و مستقل عمل میکرد. یک مجموعهای تحت عنوان کانون فرهنگی نظامی فتح داشتیم که در آن آموزشهای نظامی داده میشد و کارت رسمی عضویت داشت. این مجموعه بعدها تبدیل به اتحادیۀ انجمنهای اسلامی دبیرستانهای آبادان شد.
کانون فرهنگی نظامی، کمیتهای را در ساختمان 48 شرکت نفت تشکیل داد. کمیتة فرودگاه هم متشکل از بچههای کانون فرهنگی نظامی بود که زیر نظر سپاه قرار گرفت. در آن مقطع حفاظت از فرودگاه و پروازهای بینالمللی را بهعهده ما گذاشتند. سپاه هنوز انسجامی بهعنوان نیروی نظامی نداشت با تعدادی از بچهها بهعنوان یک کار انقلابی تصمیم گرفتیم که وارد ارتش شویم. در کنکور دانشکده افسری شرکت کردیم. اوایل سال 59، مدتی در جهاد و سپس هیأت واگذاری زمین مشغول کار شدم. سه ماه قبل از جنگ، هواپیماهای عراق برای شناسایی میآمدند. پدافند هم مرسوم نبود، چهار قبضه در فرودگاه مستقر کرده بودند و هر شب تیراندازی میکردند. برای مردم جالب بود. شب بالای پشت بام شام میخوردیم و به آنها نگاه میکردیم. گهگاه که به روستاهای کنار اروند میرفتیم کشتیهایی پر از توپ و تانک و کلی تجهیزات با پرچم عراق از جلوی چشم ما رد میشدند. تا اینکه درگیریهای مرز شلمچه شروع شد. فرماندۀ سپاه آبادان آقای اصغر زارعی در نماز جمعه راجعبه درگیرهای مرز شلمچه اشاره کرد و گفت که ضدانقلاب از سمت عراق آمده و حمایت میشوند. در همان ایام کودتای [پایگاه شهید] نوژه اتفاق افتاد که شرایط خاصی در فرماندهی نیروهای نظامی آبادان بهوجود آورده بود.
فعالیت گروههای چپ در محیط کارگری صنعت نفت آبادان، انفجار در لولههای نفت و درگیری در کوچه و خیابان افزایش پیدا کرد. همۀ این ماجراها در چند ماه اتفاق افتاد. در بطن این حوادث یک دورۀ فشردۀ آموزش را در کانون نظامی فتح طی کردیم.
1ـ شناخت نامه: جلد اولـ فصل ششم
2ـ شناختنامه: جلد اولـ فصل پنجم
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد