عبدالحمید ساعتچی[1]:
اول انقلاب دوستی داشتم که با هم فعالیت انقلابی میکردیم. بعد از انقلاب من وارد سپاه شدم و دوستم به حزب جمهوری اسلامی و سپس به قوه قضاییه رفت. شهید بهشتی رییس وقت دیوانعالی کشور بررسی کرده بود که قوه قضاییه بیش از نیاز به قاضی، احتیاج به دادیار دارد. حدود 70ـ80 نفر را انتخاب کرده بود. آنها یک دورة کامل، آموزش دیدند و به نقاط مختلف ایران فرستاده شدند. یک روز دوستم را دیدم و از او پرسیدم: "چهکار میکنی؟"
گفت: "یک دورة فشردۀ آموزشی گذراندم. قرار است هر کدام از ما به یک شهرستان منتقل شویم."
مدتی بعد او را دیدم، پرسیدم: "چهکار کردی؟"
گفت: "خود آقای بهشتی با همه ما به صورت جداگانه مصاحبه کرد و هر کدام را به یک نقطه فرستاد. قرار است مرا هم به ارومیه بفرستند."
گفتم: "چرا آنجا؟ تو که ترک نیستی و اصلاً زبانشان را بلد نیستی"
گفت: "بههر حال ایشان بعد از مصاحبه، ارومیه را برای من انتخاب کرد، ما هم داریم به ارومیه میرویم."
شش ماه بعد دوباره دوستم را دیدم. از او پرسیدم: "آنجا چهطور است؟ توانستی بمانی؟ چهکار میکنی؟"
گفت: "خیلی عالی است. حالا حساب میکنم، میبینم اگر هر کجای دیگر ایران مرا فرستاده بودند به اندازه آنجا کارآیی نداشتم."
قدرت تشخیص دو نفر برای من کاملاً مسجل شده بود؛ یکی آیتالله بهشتی و دیگری حسن باقری. من در طول عمرم مثل این دو ندیدهام. مثل همین جریان را صدها بار به چشم خودم از حسن دیدم. قدرت تشخیص بالایی داشت. توان نیرو را ارزیابی میکرد و میدانست کارآیی او در کجاست. مثلاً دربارۀ خود من، این اتفاق افتاد.
در اوایل سال 1360 از طریق سپاه، همراه با گروهی به مسؤولیت جلال شهرابی به گلف اهواز رفتم و برای اولین بار با حسن باقری آشنا شدم. حسن باقری از مسؤول ما پرسید: "شما میخواهید چهکار کنید؟"
او گفت: "ما میخواهیم به خط برویم."
حسن باقری گفت: "شماها ستادی هستید، آدمهای توانمندی هستید، ما اینجا به نیروهایی که ادارهکننده باشند خیلی نیاز داریم، رزمنده زیاد است، شما اینجا بمانید و کمک بکنید."
مسؤول ما قبول نکرد. حسن گفت: "باشد، هر کاری که دوست دارید انجام بدهید."
آنها بلند شدند و رفتند. من با یکی از دوستانم ماندیم. حسن پرسید: "شما نمیروید؟"
گفتیم: "نه میخواهیم بمانیم."
گفت: "آفرین، بمانید کارتان دارم."
همان موقع مرا جذب خود کرد، من جاهای مختلفی کار کرده و با آدمهای مختلفی روبهرو شده بودم. یعنی میخواهم بگویم که از روی تجربه احساس کردم که این آدم، مثل آدمهایی که دوروبرم دیده بودم، نیست. منطق زیبایش باعث شد که ماندگار بشوم و به همراه گروه برنگردم. دو روز در گلف بودیم، نبی رودکی نیزـ که در کردستان با او کار کرده بودمـ در کنار ما بود. منتظر بودیم که حسن به ما کار بدهد. او ما را زیر نظر داشت. بعدها دانستم که راجع به سوابق کاری ما پرسوجو کرده بود. بعد از دو روز، ساعت 11 صبح نبی رودکی مرا صدا زد و با هم پیش حسن باقری رفتیم. حسن به نبی گفت: "شما برو تیپ شیرازیها را بگیر."
نبی از حسن خواست که من هم همراه او بروم. حسن گفت: "نه! من با حمید کار دارم."
من بنا بر اعتمادی که ناخودآگاه در درونم به وجود آمده بود منتظر امر او بودم. فردای آن روز مرا صدا زد و گفت: "یکسری نیرو برای ما آمده، میخواهیم آنها را در یک مدرسه جا بدهیم. شما برو آنجا را بررسی کن."
یک خودرو به من داد و بههمراه یکی از دوستان به مدرسة پروین اعتصامی اهواز رفتیم. آنجا تبدیل به پایگاه شده بود. از هر شهری نیرو آمده بود؛ از اصفهان، از شادگان، آبادان، خرمشهر، لرستان و شهرهای مختلف آمده بودند. نظمی وجود نداشت و کسی نبود که اینها را سازماندهی بکند. کمبود نیرو واقعاً در جنوب احساس میشد ولی نه بلد بودند که نیرو را نگه دارند و نه تجهیز بکنند. حسن ما را فرستاده بود تا ته این کار را در بیاوریم و آنجا را سازماندهی کنیم. بعد از دو روز که برگشتیم از ما پرسید که مشکل آنجا چیست و شما چه راهکاری برای حل این مشکل داری؟
بعد از چند روز حکم داد و من مسؤول یک اردوگاه 10 هزار نفری شدم. به خودمان آمدیم، دیدیم تمام نیروها سازماندهی شدند. دیگر میدانستیم که چگونه به آنها غذا بدهیم، آب بدهیم، برای سرویس بهداشتی لولهکشی کنیم و تمام نکاتی که برای انسجام یک نیرو لازم است انجام بدهیم. سرنخ حل تمام این مشکلات بهدست حسن باقری بود. خودم بارها دیدم که نیروها را نه یکبار، نه دوبار، چندبار مینشاند و با آنها صحبت میکرد و خط میداد. واقعاً جامعنگر بود. حسن در آن مقطع احتیاج به نیرویی داشت که این کار را بکند. در همان روزهای اول ورودم تشخیص داد که من میتوانم این کار را انجام بدهم. قبل از عملیات بستان از حسن خواستم که وقتی عملیات شد ما را هم به خط ببرد. در جواب گفت که هیچ فرقی نمیکند، چه اینجا باشی چه در خط، اجرش یکی است. بعد از عملیات بستان مرا به اردوگاه دیگر فرستاد و مسؤول اردوگاههای بسیج سپاه در جنوب شدم.
[1]ـ آقای عبدالحمید ساعتچی متولد سال 1335 در تهران است. او میگوید: «من در سال 1358 دورۀ اول سپاه را گذراندم. در کردستان بودم که در یکی از عملیاتها اسیر شدم و یک سال در زندان ضدانقلاب به سر بردم. در سال 1359 از طریق نخستوزیری مبادله شدم و در تبادل زندانیها حضور فعال داشتم. اوایل سال 1360 از نخستوزیری بیرون آمده و به جبهه رفتم.»
ساعتچی از اواخر سال 1361 تا پایان جنگ تهیة نقشة جغرافیایی در اطلاعاتعملیات قرارگاه کربلا را بر عهده داشت. او همچنین از سال 1369 بهمدت 7 سال مسؤول تهیة نقشة جغرافیایی و سیاستگذاری نقشة کشور در ستاد کل نیروهای مسلح بود. ساعتچی در سال 1381 با سمت جانشین قرارگاه عاشورا خدمت گردد و در سال 1386 بازنشسته شد.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد