عبدالله محمودزاده[1]:
اولین بار که او را در گلف دیدم، چهرهاش برایم آشنا آمد. گفتم: «چهرة شما برای من خیلی آشناست. بچه کجایی؟»
گفت: «من بچة میدان خراسان هستم.»
همانجا یادم افتاد که او را در صدریه دیدهام. ما در محلهای زندگی میکردیم که حسن باقری نیز در نزدیکی ما سکونت داشت. او را در جشنهای مذهبی مثل جشن نیمهشعبان که در مسجد صدریه برگزار میشد میدیدم، ولی با هم رفاقتی نداشتیم. ارتباط نزدیک ما از عملیات فتحالمبین برقرار شد. در این عملیات سپاه و ارتش با هم ادغام شده بودند. این ادغام برکات زیادی داشت.
شورایعالی سپاه مرا در خدمت تیپ 27 محمد رسولالله(ص) به فرماندهی احمد متوسلیان گذاشت. حسن باقری فرمانده قرارگاه نصر بود. او از لحاظ جسمی نسبت به سایر فرماندهان خیلی ظریف بود و بعضی افراد نمیتوانستند او را بهعنوان فرمانده بپذیرند. یادم هست احمد متوسلیان با حسن باقری راجع به راهکار و چگونگی شکستن خط دشمن بحث میکردند. من آنجا با روحیاتش آشنا شدم. میدیدم که خیلی زیبا منطقه را ترسیم میکرد و با بیانی خوب، توضیح میداد. بزرگان ارتش و سپاه از خود اتکاء بودن و قدرت تفکرش متعجب شده بودند و همه از لحاظ عملی تحت تأثیر او قرار گرفته بودند. با فرماندهان بحث میکرد و بهطرز قوی قانعشان میکرد.
بعضی از جوانان ارتشی مثل موسی نامجو، یوسف کلاهدوز و صیادشیرازی که دارای روحیة انقلابی بودند و درجات خیلی بالایی نداشتند، در تعامل با سپاه توانسته بودند همدیگر را جذب بکنند. اما آن گروه که درجات بالایی داشتند و دورة دافوس و ستاد دیده بودند در اوایل جنگ، نیروهای سپاه را مسخره میکردند، ولی آنها با روحیة انقلابی و جسارتی که داشتند توانستند دانش و علوم نظامی را از ارتش جذب کنند. حسن باقری دورة دافوس و هیچ دورة نظامی را ندیده بود ولی قدرت تجزیهوتحلیل بالایی داشت. نقشة عملیاتی که میکشید، نه تنها در تئوری بلکه در عمل هم موفق بود.
یک روز نزدیک غروب، به همراه او، آقای [حسنی] سعدی و یکی دیگر از بزرگان ارتشـ که نامش یادم نیستـ و حاج احمد متوسلیان برای شناسایی به منطقة دشتعباس رفتیم. منطقهای بود که خیلی دید داشت. حسن باقری خیلی فرز بالای تپه رفت و نشست. مابقی افراد، سینهخیز خودشان را به جلو رساندند. حسن روی نقشه، منطقه را توجیه کرد و همانجا نحوه استقرار و موقعیت دشمن را به آنها نشان داد. بعد گفت: «حالا به قرارگاه برویم و تمامی این چیزهایی را که دیدیم روی نقشه پیاده کنیم.»
یادم هست در همان شناسایی، آن فرماندۀ ارتشی که با ما بود گفت: «او دارد کار خطرناکی میکند. فرمانده نباید به جلوی خط بیاید.»
گفتم: «حالا تاکتیکها تغییر پیدا کرده. اینها جوانهای انقلابی هستند و ترس در وجودشان راهی ندارد.»
گفت: «نه. ما از نظر نظامی نباید به جلو بیاییم. نیروهای دیدهبانی باید این کار را بکنند.»
حسن باقری و امثال او این قانون را شکستند. یکی از دلایل پیروزیهای ما این بود که فرماندهان ما در خط اول جبهه تا نزدیکترین جای ممکن که خیلی هم خطر داشت حضور داشتند. یادم هست با بعضی از فرماندهان سپاه برای شناسایی میرفتیم، وقتی به یک نقطة خاصی میرسیدیم، به من میگفتند: «شما از اینجا به بعد دیگر نمیتوانید بیایید. شما از شورایعالی سپاه آمدید و نباید در جای خطرناک بیایید.»
ما را میگذاشتند و خودشان در دل دشمن میرفتند. وقتی برمیگشتند حتی صحبتهای ردوبدل شده بین نیروهای عراقی را از نزدیک شنیده بودند. تمامی این شجاعتها از ایمانی که منشأ آن امام خمینی(ره) بود نشأت میگرفت. ایشان روح معنوی را در کالبد این جوانها دمیدند.
[1]ـ سردار محمودزاده میگوید:
عضو شورایعالی سپاه بودم. آخرین روز شهریور 59 صدای انفجار مهیبی بهگوش همه رسید. آقای یوسف کلاهدوز بلافاصله تماس گرفت و گفت که هواپیماهای عراقی فرودگاه را بمباران کردند و جنگ عراق علیه ایران شروع شد. سپاه درگیر با ضدانقلاب و شورشهایی بود که در مناطق مرزی رخ داده بود. زمانیکه جنگ شروع شد، به دلیل اینکه ارتش هنوز منسجم نشده بود، سپاه ناخواسته وارد یک جنگ تمامعیار و مدرن شد که برکات بزرگی هم داشت. یکی از برکاتش این بود که عدهای از جوانهای دانشجو و یا شاغل که هیچگونه آموزش نظامی ندیده بودند به خدمت سپاه درآمدند. تعداد کسانی که دوره سربازی و چریکی دیده بودند خیلی اندک بود. اکثر آنها جوانهای پرشور انقلابی و اسلامی از 20 تا 24 سال بودند. یکی از آنها غلامحسین افشردی بود که یکی از فرماندهان بزرگ جنگ شد. این مسأله برای خودی و کشورهای دنیا قابل تصور نبود.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد