شهید

شهید باقری

شهید حسن باقری

حسن باقری

سردار

پایگاه نشر آثار,دفاع مقدس

فرمانده

اطلاعات عملیات

موسسه شهید حسن باقری

غلامحسین افشردی

یادداشت های شهید حسن باقری
نرم افزار چندرسانه ای معجزه انقلاب
مستند آخرین روزهای زمستان
کتاب روزنوشت
کتاب یادداشت ها
عملیات والفجر مقدماتی
عملیات مولای متقیان
یادگاری
  • باید به خود جرأت داد .... ... شهید حسن باقری
  • برادران علی‌الخصوص فرماندهان مسئول توجه داشته باشندکه کنترل زبان خود را در دست گیرند تا لازم نشده است مطلبی را نگ ... شهید حسن باقری
  • هرگز نباید به دشمن آسایش فکری داد تا بتواند طرح‌ریزی کند؛ باید متکی به تخریب ابتکار عمل دشمن قبل از وقوع هر حمله& ... شهید حسن باقری
  • فرماندهان با برنامه‌ریزی صحیح اوقاتی را برای سخنرانی و صحبت کردن برای نیروهای خود اختصاص بدهند تا حجت را تمام کرد ... شهید حسن باقری
  • یکی از بزرگ‌ترین اشکالات که در کار ما وجود دارد این است که فرماندهان کمتر با افراد و نیروهای خود تماس می‌گیر ... شهید حسن باقری
  • بی‌تعارف بگویم؛ آن نیرویی که نمازش را اول وقت نمی‌خواند، خوب هم نمی‌تواند بجنگد. ... شهید حسن باقری
  • شکست وقتی است که ما وظیفه‌مان را انجام ندهیم. ... شهید حسن باقری
  • اگر شهید نشویم هیچ جوابی نداریم که در روز قیامت بدهیم. ... شهید حسن باقری
  • مگر نه این بود که وقتی در صحنه جنگ از حضرت علی‌ابن‌ ابیطالب مسأله نماز می‌پرسند جواب می‌دهد و در ا ... شهید حسن باقری
  • تا زمانی که این بانگ الله‌اکبر هست مبارزه هم هست، تا زمانی که ظلمتی هست تا زمانی که کفر هست مبارزه هم هست شکلش فر ... شهید حسن باقری
همسر

من متولد اهواز و بزرگ شده تهران هستم. خانواده ما اصالتاً دزفولی و از سادات داعی دزفول هستند. ما در امیرآباد شمالی تهران ساکن بودیم. پدرم مدیرعامل یکی از کارخانه‌های لوازم خانگی بود. مواد اولیه آن کارخانه از کشورهای اروپایی، به‌خصوص ایتالیا تأمین می‌شد. پدرم در سال 1351 در سفری به ایتالیا، از دنیا رفت. بعد از فوت پدرم، مادرم تصمیم گرفت که نزدیک برادرش زندگی بکند. دایی‌ام از فرهنگیان خرمشهر بود و ما به آن شهر رفتیم. من آن سال، دوم راهنمایی بودم. ابتدا برای من خیلی سخت بود، ولی بعد از مدتی به خرمشهر خو گرفتم و از آن خوشم آمد. سال 1357 در خرمشهر دیپلم گرفتم و در آخرین کنکور قبل از انقلاب شرکت کردم. نمره کنکورم خیلی خوب بود؛ نفر پنجم یا ششم خرمشهر بودم و می‌توانستم رشته پزشکی غیر تهران را بزنم و قبول بشوم، ولی به خاطر انتخاب عجولانه و ناشیانه، رشته رادیولوژی اهواز را انتخاب کردم؛ چون قبل از 7 سالگی به مدرسه رفته بودم، موقع ورود به دانشگاه، 17 سالم بود.

تابستان سال 59، سپاه با همکاری انجمن اسلامی دانشگاه اهواز اقدام به تربیت مربیان خواهر کرد. 60 نفر از بهترین نیروهای خواهر انجمن برای این آموزش دعوت شدند که من هم یکی از آن‌ها بودم. از طرف دیگر، به علت ارتباط با سپاه، از کانال خود سپاه هم دعوت شدم. بعد از پایان دورۀ آموزشی، بلافاصله به‌عنوان مربی، آموزش نیروهای دانش‌آموزی را شروع کردیم. از روزهای اول شهریور، سپاه اهواز تصمیم گرفت اردوهای آموزش نظامی برای بچه‌های ناب دبیرستان‌های دخترانه و پسرانۀ اهواز بگذارد.

آن روزها آموزش‌های رزمی برای جوان‌ها جاذبۀ زیادی داشت. محل آموزش‌ها، دانشکدۀ کشاورزی دانشگاه اهواز در منطقه‌ای به نام ملاثانی بود. این مکان در 20 کیلومتری شهر بود و محوطۀ سرسبز و بزرگی داشت. دانشکده تبدیل به دو محوطۀ مستقل برای آموزش پسران و دختران شده بود. هر روز از 7 صبح منتظر ورود بچه‌ها بودیم و در پایان روز یعنی 6 بعدازظهر به خانه‌های‌شان برمی‌گشتند؛ ما در اردوگاه می‌ماندیم. شب هم وقت استراحت نبود و برنامۀ تخصصی رزمی داشتیم. خواب شبانة ما آن‌قدر کوتاه بود که گاهی فکر می‌کنم اصلاً در 10 روز اول ما نخوابیدیم. آموزش‌های سخت نظامی را مرهون مربی سخت‌کوش‌مان جواد داغری[1] بودیم. جوان بیست‌وچندساله‌ای که به‌تنهایی مسؤولیت آموزش ما را بر عهده گرفت. تعدادی از برادران اعتقادی به توان خواهران در آموزش نظامی نداشتند. بنابراین تمام دروس اصلی اعم از تخریب، تاکتیک، رزم و اسلحه را خودش آموزش می‌داد. کسی که در روزهای اول به‌علت جوانی‌اش باور نداشتیم بتواند معلم‌مان باشد، آن‌چنان شایستگی نشان داد که الگوی‌مان شد. یکی از افرادی که پس از انقلاب تأثیر عمیقی بر روی من داشت، شهید جواد داغری بود. من از او استقامت و سخت‌کوشی و در عین حال، رأفت را آموختم.

در آخر شهریورماه 59، حدود 1000 دانش‌آموز پسر و دختر آموزش دیدند. دانش‌آموزانی که هم از نظر درسی، هم به لحاظ اعتقادی و اخلاقی و هم به لحاظ سلامت از بچه‌های استثنایی بودند. گاهی فکر می‌کنم انگار بنا بود آن اردوگاه برپا بشود که خالص‌ترین بچه‌ها گلچین بشوند تا در جنگ نابرابر، معصومانه و صادقانه بایستند و صدمات جنگ را با رضایت و عشق بپذیرند.

در روزهای آخر شهریور 59، پیشنهادی دادم که با نظرات دیگران کامل شد. از برادران خواستم با توجه به نیروی عظیم دانش‌آموزی، برنامه‌ای به صورت مانور در استادیوم شهر برای اول مهر داشته باشیم و در واقع با اجرای این برنامه، اولین پایه‌های بسیج در مدارس زده شود. پیشنهاد پذیرفته شد. مسؤولیت مانور قسمت خواهران بر‌ عهدۀ من و مسؤولیت برادران به اصغر گندمکار گذاشته شد.

روز 31 شهریور، ما در استادیوم تختی اهواز مشغول آخرین تمرین بودیم. حدود ساعت 2 بعدازظهر بود. داشتم بچه‌ها را کم‌کم روانه می‌کردم و قرار فردا را می‌گذاشتم که دیدم برادر گندمکار با لباس کامل نظامی در حالی‌که اسلحه در دست داشت و فانوسقه و خشاب به کمرش بسته بود، آمد و گفت: "عراق امروز حمله کرده، فرودگاه اهواز را هم زده و رسماً اعلام جنگ کرده. بچه‌ها را رد کن بروند، برنامۀ فردا کنسل شده، شورای امنیت شهر هرگونه اجتماعی را منع کرده و احتمالاً فردا مدارس باز نمی‌شوند."

جنگ برای من این‌طور شروع شد. دو سه روز اول شروع جنگ، همه چیز به‌هم ریخته بود و مردم گیج بودند. جنگ را نمی‌شناختند. هر روز هواپیماهای جنگی عراقی می‌آمدند تا پل روی رودخانۀ کارون را بزنند. نه پدافندی بود و نه حفاظتی. دو روز اول، تمام بمب‌هایی که عراقی‌ها می‌ریختند یا عمل نمی‌کرد یا وسط آب می‌افتاد. روز سوم، بمبی افتاد و خاک زیادی بلند کرد. من و دوستم کنار پل خیابان نادری بودیم. دوستم هیجان‌زده‌ گفت: "هواپیمای عراقی افتاد."

ذوق‌زده به‌سمت محل انفجار و گردوخاک دویدیم. وقتی نزدیک شدیم دیدیم بمب نزدیک میدان بیست‌و‌چهار متری، ساختمانی را خراب کرده بود.

هر روز صبح به سپاه می‌رفتم و می‌گفتم اگر کاری هست ما انجام بدهیم. روز سوم هجوم عراق به مرزهای جنوب بود. به‌سمت سپاه راهی شدم. از دور دسته‌ای از بچه‌ها را دیدم. نزدیک‌تر شدم. حدود 20 نفر بودند و حسین علم‌الهدی[2] برای‌شان صحبت می‌کرد، از امام حسین(ع) و شب وداع با یاران در عاشورا، از اجر و قرب شهید و از عظمت و تقدس جهاد حرف می‌زد. این حرف‌ها، آن روز برایم تازگی داشت؛ چون هنوز از انقلاب خیلی فاصله نگرفته بودیم و در دوره انقلاب بیشتر شعارها در جهت ظلم‌ستیزی و غلبه حق بر باطل بود. حرف‌های شهید علم‌الهدی بوی حزن و مظلومیت می‌داد. او از تنهایی و بی‌یاوری حسین(ع) و از شهادت و کشته شدن سخن می‌گفت و این جملات برای من عجیب بود. به بچه‌ها نگاه کردم. چند نفری را می‌شناختم. بچه‌های اردوگاه ملاثانی بودند. منصور معمارزاده 17 ساله، حسن کجباف‌زاده 19 ساله و چند نفر دیگر. در دست‌های آن‌ها اسلحۀ "ام‌ـ یک" بود. اسلحۀ "ام‌ـ یک" بعدها، اسلحۀ رسمی آموزشی بسیج شد؛ یک اسلحۀ قدیمی و قراضه با دستۀ چوبی سنگین که معمولاً با هر تیری که می‌زد، گیر می‌کرد و تا گلن‌گدن نمی‌کشیدی گلوله بعدی را نمی‌توانستی شلیک کنی. تازه به‌راحتی هم رفع‌ گیر نمی‌شد. توی اردوگاه ملاثانی بین ما مربی‌ها این شوخی رواج داشت که اگر با قنداق تفنگ توی سر دشمن بزنی زودتر عمل می‌کند تا آن‌که بخواهی شلیک کنی. آن روز این اسلحه برای مقابله با ارتش مکانیزه عراق در دست‌های تعدادی از نیروهای داوطلب بود.

روز سوم به سپاه رفتم. گفتم: "چه کاری از دست ما برمی‌آید؟"

با غیض به من گفتند: "هیچی، انتظار داری یک اسلحه به تو بدهیم بفرستیم جلو؟"

گفتم: "نه، ولی من می‌توانم اسلحه‌خانه یا پشتیبانی رزمی را بچرخانم یا کار امدادی کنم."

حرفم تمام نشده بود که با تندی بیشتری مواجه شدم.

به انجمن اسلامی دانشگاه رفتم. گفتم: "کاری از دست ما برمی‌آید؟"

گوشۀ حیاط پر از کوکتل مولوتف بود. گفتند: "آره بیایید کوکتل مولوتف درست کنید."

به نظرم مسخره آمد.

وقتی سرخورده از سپاه و انجمن اسلامی دانشگاه برگشتم، جلسه‌ای داخل خوابگاه با حضور پروین شریعتی، آمنه براتی، پری میریک، شریفه آل‌ناصر و کبری سام‌آرام گذاشتم. گفتم: "برادران سخت مشغول مقابله‌اند. آن‌ها فکر می‌کنند به ما نیازی ندارند، ما باید خودمان اعلام یک ستاد کنیم."

من به دنبال مسؤول شدن نبودم. کسی هم از بالا مرا به عنوان مسؤول، تعیین نکرد. ما بین خودمان به توافق می‌رسیدیم. من نسبت به بقیه جذبه و جدیت بیشتری داشتم و بچه‌ها از من حرف شنوی داشتند. بنا به این خصوصیات، در تقسیم کارها، من مسؤول ستاد شدم. بچه‌ها گفتند: "جا نداریم".

گفتم: "همین‌جا از خوابگاه شروع می‌کنیم."

سریعاً یک چارت ساده کشیدم. گفتم: "فعلاً از سه قسمت ساده شروع می‌کنیم: تبلیغات، عقیدتی و تدارکات"

گفتند: "با چه اسمی؟"

به این اسم رسیدیم: "ستاد مقاومت خواهران پاسدار انقلاب اسلامی"

به این ‌ترتیب در روز چهارم جنگ روی یک مقوا اسم‌مان را روی در خوابگاه دانشگاه زدیم و به بچه‌ها گفتیم همدیگر را خبر کنید. روز بعد به‌طور اتفاقی به حسین علم‌الهدی برخوردیم. او نقش منحصر به‌فردی در شهر اهواز داشت. به او گفتم که ما آمادة خدمتیم و نیازمند مکان. گفت: "من برای شما مدرسۀ نظام وفا را از آموزش‌وپرورش می‌گیرم. شما هم یک اطلاعیه‌ اعلام موجودیت آماده کنید، می‌دهم رادیو اهواز بخواند."

همین اتفاق افتاد و با کمک برادر علم‌الهدی روز هفتم مهر ماه 59 یعنی یک هفته بعد از شروع جنگ، ما رسماً از طریق رادیو اعلام موجودیت کردیم. مدرسۀ مشهور و قدیمی نظام وفا نیز محل استقرار ما شد.

اولین نیازی که حس شد، مسألۀ تبلیغات و اطلاع‌رسانی به مردم بود. گروهی مشغول جمع‌آوری مطالبی از متون اسلامی و کلام امام در باب اهمیت جهاد و لزوم دفاع و اجر و ثواب آن شدند. از طرفی بی‌خبری از اوضاع جنگ غوغا می‌کرد، پس لازم بود به طریقی اخبار به مردم رسانده شود، خصوصاً که جنگ روانی عراق شروع شده بود و از طریق رادیو عراق اخبار پیشروی و پیروزی خود را می‌داد. مطالب را روی کاغذ استنسیل تایپ می‌کردیم و با دستگاه موجود در مدرسه آن‌ها را تکثیر می‌کردیم. از دخترانی که در اردوگاه ملاثانی آموزش دیده بودند و ما را به‌عنوان بزرگ‌تر خود قبول داشتند، خواستیم در مساجد محله‌های‌شان ستادهای مقاومت را به‌وجود آوردند. بروشورها را به ستادهای مقاومت مساجد می‌دادیم تا میان مردم پخش کنند. زمانی رسید که شروع به کارهای تبلیغاتی بر روی پارچه کردیم. نوشتن شعارها به مناسبت‌های مختلف در شهر و زدن کلشیه تصاویر شهدا و حتی زدن آرم سپاه برای نصب بر روی غنایم جنگی و... از جمله این فعالیت‌ها بود.

کم‌کم حجم کار ما بالا رفت و برای تأمین پارچه و رنگ دچار مشکل شدیم. به سراغ ستاد بازار اهواز رفتم. یکی از بزرگان بازار گفت: "هر چه‌قدر که بخواهید به شما پارچه و رنگ می‌دهیم ولی به یک شرط"

ذوق زده گفتم: "چه شرطی"

گفت: "بعضی از مناطق در دشت‌آزادگان دست عراقی‌ها افتاده، عدۀ زیادی از مردم به‌سمت اهواز سرازیر شده‌اند. این‌ها محل اسکان ندارند، غذا ندارند، وسایل گرمایی و پوششی ندارند. شما بیایید مسؤولیت آذوقه‌رسانی و دادن مایحتاج آن‌ها را بر عهده بگیرید، تأمین وسایل و مایحتاج از ما، توزیع و کمک‌رسانی بر عهده ستاد شما."

علی‌رغم کمک ستاد بازار، عمق نیاز و فاجعه بیش از این حرف‌ها بود. ستادهایی در اطراف اهواز به‌وجود آوردیم. هر روز تعداد زیادی از آن‌ها به دفتر مرکزی ستاد می‌آمدند و خواهان تأمین نیازهای‌شان از خوراک و پوشش و زیرانداز بودند. گاهی برای تأمین وسایل‌شان با بعضی افراد مسؤول هم درگیر می‌شدیم. به‌‌هرحال حدود یک سال طول کشید تا بالاخره ستادی از ارگان‌های مسؤول تشکیل شد و این کار را بر عهده گرفت و ما از زیر این بار گران در آمدیم. تقریباً در همین زمان تمام بیمارستان‌های اهواز فقط مختص درمان مجروحین جنگ شده بود. کم‌کم کار به جایی رسید که اماکن دیگری مثل هتل‌های نادری و فجر به بیمارستان تبدیل شدند. تعداد زیاد مجروح و کمبود کادر درمان باعث شد که نیاز دیگری در جنگ به‌وجود بیاید و ما به‌سمت امدادگری و پرستاری رفتیم.

ستون پنجم دشمن در شهر حضور داشتند و اطلاعات ما را به دشمن می‌فروختند. حدود چهل نفر از دختران ستاد بعد از دیدن دوره آموزش، تبدیل به نیروهای اطلاعاتی شدند از تحرکات آدم‌های وابسته به دشمن خبر می‌آوردند. بچه‌ها خبر آوردند که در بیمارستان‌ها، نیروهای ستون پنجم شروع به تخلیۀ اطلاعاتی نیروهای مجروح می‌کنند. برای کنترل این موضوع تعدادی از خواهران را به‌عنوان نیروی امدادگر به داخل بیمارستان‌ها فرستادیم. قصد آن‌ها اول کنترل محیط از لحاظ نیروهای نفوذی دشمن بود، ولی کم‌کم نقش امدادی بچه‌ها پررنگ‌تر شد. تا روزهای آخر جنگ حضور نیروهای داوطلب در امر درمان مجروحین به یکی از صحنه‌های مهم حضور زنان در جنگ تبدیل شد.

در سال اول جنگ، وقتی محرم رسید دسته‌های عزاداری در شهر خیلی کم شده بود. چرا که برادران در جبهه حضور داشتند. در این ایام خواهران ستاد، دسته‌های عزاداری برای امام حسین(ع) راه انداختند. صحنه عجیبی بود. اکثر دختران روی چادرشان کفن می‌پوشیدند و در سیاهی شب که برق‌های خیابان‌ها خاموش بود راه می‌افتادند و نوحه سر می‌دادند. وقتی صدای دخترها توی کوچه‌ها می‌پیچید مردم از خانه‌ها بیرون می‌آمدند و روحیه می‌گرفتند. ما می‌گفتیم ما نمی‌گذاریم شهرمان از عزادار حسینی خالی بماند.

ما به‌ همین شکل در مراسم شهدای شهر شرکت می‌کردیم. وقتی حسین علم‌الهدی در هویزه به شهادت رسید، بچه‌ها در حالی ‌که تصویری از شهید علم‌الهدی جلوی دسته در دست‌شان بود وارد خانۀ ایشان شدند. مادر علم‌الهدی که روی بالکن نشسته بود وقتی با این صحنه مواجه شد داخل جمعیت آمد، تصویر حسین را گرفت و خودش جلوی دسته به راه افتاد. حالا دیگر او بود که نوحه می‌خواند و بچه‌ها اشک می‌ریختند و جواب می‌دادند. خودش به پهنای صورت اشک می‌ریخت و می‌گفت: "برای درد زینب گریه می‌کنم، برای درد بچه‌های امام حسین(ع) گریه می‌کنم."

بعد از آن، مادر شهید علم‌الهدی پرچم‌دار مادران شهر اهواز شد. من از شهید علم‌الهدی تأثیر فراوان گرفتم و درس‌ها آموختم.

بعد از گذشت یک سال از جنگ، شهر تقریباً از سکنه خالی شده بود و فقط خانواده‌هایی که پسران‌شان در جبهه بودند به‌خاطر اعتقادات خودشان در اهواز مانده بودند. ستاد ما آن ‌موقع حدود 500 نیروی زبده داشت که به کارهای مختلفی چون تبلیغات، اطلاعات، امداد و پشتیبانی مشغول بودند. استراتژی و شعار ما این بود که اهواز شهر است نه منطقه نظامی، و هیچ‌کس نمی‌تواند ما را از شهر بیرون کند.

در همین زمان یک شب‌ جمعه برای اولین‌بار یک موشک 9 متری به اهواز خورد، روز جمعه وقتی به نماز جمعه رفتیم، امام جمعه موقت از این مسأله اعلام ناراحتی کرد و گفت: "این‌جا دیگر امنیت ندارد و حضور خانواده‌ها در شهر جایز نیست."

صحبت‌های ایشان اوضاع ما را بدجوری به‌هم ریخت. در سردرگمی به‌ سر می‌بردم که به یک‌باره برادران دفتر امام را در مدرسه دیدم. گفتند: "داریم به تهران می‌رویم تا خدمت امام گزارش بدهیم، شما کاری ندارید؟"

گفتم: "چه خوب موقعی شما را دیدم. می‌خواستم از امام بپرسید تکلیف ما چیست؟ آیا باید شهر را ترک کنیم؟"

از آن‌ها خواهش کردم. جواب را سریع بدهند. دو سه روزی نگذشته بود که تلفن زدند و گفتند همین الان خدمت امام بودیم. سؤال شما را مطرح کردیم، امام فرمودند: "دفاع بر همه، چه زن چه مرد واجب است و نیازی به اذن پدر هم ندارد و تا زمانی‌ که ترس از اسارت را ندارند بایستی در شهر بمانند و شهر را ترک نکنند."

تمام نگرانی‌ها تمام شد. حرف امام را دهن به دهن به‌هم رساندیم و توی شهر ماندیم و هیچ حادثه‌ای از خمپاره و حملة هوایی و موشک، ما را از تصمیم‌مان برنگرداند.

در همین اوضاع و احوال، جوی در بین رزمنده‌ها به‌وجود آمده بود که اگر می‌خواهید با دین‌ کامل به‌فیض شهادت برسید، ازدواج کنید. به‌همین دلیل سن ازدواج در بین دختران شهر پایین آمده بود، تعدادی از آن‌ها در 15، 16 سالگی عروس شدند و با بچه‌های خیلی خوب رزمنده ازدواج کردند. آن‌ها به‌لحاظ روحیه، بزرگ زنانی در سن پایین بودند. کل مدارس اهواز تعطیل بودند و دختران جوانی که با ما کار می‌کردند، اغلب از محصلینی بودند که به مدرسه نمی‌رفتند.

خیلی مواظب بودم که جو ازدواج وارد ستاد نشود و اجازه نمی‌دادم کسی از طریق ستاد برای خودش همسری پیدا بکند. کبری سام‌آرام در اوایل جنگ ازدواج کرد و با شوهرش رفت. پروین شریعتی از من قدیمی‌تر و از افراد برجسته انجمن بود. ایشان نیز به واسطه‌ای، خیلی بی‌سروصدا، با آقایی به‌نام عباس استادان ازدواج کرد. من حتی به او گفتم مراقب باش جو عروسی را به ستاد نیاوری. آقای استادان دانشجوی دانشگاه اهواز و بچه یزد بود که از طرف استانداری در اتاق جنگ جلسات گلف شرکت داشت. حسن باقری که او را در جلسات گلف می‌دید، دانسته بود که ایشان با یکی از دختران شهر ازدواج کرده، از او می‌خواهد که اگر موردی سراغ دارد، معرفی بکند؛ او هم می‌گوید که اتفاقاً خانم من در تشکیلاتی است که خواهرهای خوبی جمع شده‌اند. استادان، موضوع را با خانم شریعتی درمیان می‌گذارد. او هم با وصفی که از حسن باقری می‌شنود، نظرش متوجه من می‌شود.

محل ستاد چند بار عوض شد. آخرین جایی که ما سکنی گزیدیم یک خانه قدیمی بزرگ در 24 متری اهواز بود؛ هم محل کارمان بود، هم در دو اتاقش، زندگی می‌کردیم. بعدازظهری که فشار کار کمتر شده بود، به آشپزخانه رفتم تا آب بخورم. شریعتی به دنبالم آمد و در فرصتی تنها گیرم آورد؛ چون دخترها همیشه دور و برمان بودند. گفت: "پروین یک موردی است..."

اجازه ندادم صحبتش را ادامه بدهد. گفتم: "حرفش را نزن، من اصلاً قصد ازدواج ندارم."

گفت: " آخر گوش کن ببین چه می‌گویم، بعد تصمیم بگیر."

گفتم: "خیلی خب بگو."

گفت که کسی است در گلف و قصد ازدواج دارد... گفتم: "این همه دختر، برای من الان وقتش نیست."

گفت: "حالا فکر کن."

گفتم: "اصلاً نمی‌خواهم فکر بکنم. دور مرا خط بکش."

این مکالمه دو سه دقیقه‌ای، در همین‌جا خاتمه پیدا کرد؛ حتی نپرسیدم اسمش چیست؟ از آشپزخانه زدم بیرون. یکی دو بار دیگر هم مرا گیر می‌آورد که آخر کمی درباره‌اش فکر کن. تا این‌که به‌طور جدی به او گفتم که خودت می‌دانی که کارم زیاد است و اصلاً زندگی شخصی برایم معنا ندارد. این حرف‌ها در ماه رمضان مطرح شد که مصادف با ماه مرداد و روز‌های گرم و طولانی بود.

یک روز، کاری پیش آمد که من و شریعتی و یکی دو نفر دیگر باید بیرون می‌رفتیم. وسیله نداشتیم و تاکسی هم توی شهر نبود. میدان 24 متری [میدان شهدای فعلی] را پیاده رد کرده بودیم و به سمت خیابان امام خمینی(ره) می‌رفتیم که صدای انفجار خیلی شدیدی آمد؛ خیلی نزدیک بود. به‌طرف محل صدا حرکت کردیم. در همین موقع، وانتی از راه رسید که مجروحی را حمل می‌کرد؛ شکمش پاره شده و روده‌هایش بیرون ریخته بود. با شتاب، خودمان را به‌محل انفجار رساندیم. تعدادی از کرکره‌های مغازه‌ها درهم پیچیده و از جا کنده شده بودند. یک جیپ هم آتش گرفته بود. ما به فاصله چهار پنج دقیقه بعد از وقوع انفجار رسیده بودیم. پیکر بی‌جان یک نفر روی زمین افتاده بود که در جا تمام کرده و یک پارچه مندرسی رویش کشیده بودند، که پاهایش دیده می‌شد. یادم هست، یکی از دمپایی‌هایش بیرون افتاده و شلوار کردی پوشیده بود. معلوم بود که این آقا یک شهروند معمولی است. با خود گفتم او آمده نانی چیزی تهیه کند و به تنها چیزی که فکر نمی‌کرده این بوده که در یک لحظه، زندگی‌اش تمام بشود و چه‌قدر زندگی بی‌‌ارزش است. با دیدن این صحنه در ذهنم گذشت که آن شخص هم که می‌خواهد وظیفه‌اش را انجام بدهد و ازدواج کند، هر لحظه ممکن است برایش اتفاقی بیفتد. همین‌طور که از بازار برمی‌گشتیم و من در بالا پایین کردن این فکرها بودم، نرسیده به ستاد، از نفر سوم فاصله گرفتم و بدون هیچ مقدمه‌ای به پری شریعتی گفتم: "اسم آن برادر چه بود؟"

گفت: "کدام برادر؟"

گفتم: "همان برادر که گفتی."

پری جا خورد. با تعجب گفت: "حسن باقری."

پرسیدم: "حالا چه کسی او را می‌شناسد؟"

گفت: "شاید شمخانی."

نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به سراغ شمخانی بروم و به او بگویم که شما این آقا را می‌شناسی؟ چرا که ایشان به‌عنوان مسؤول سپاه خوزستان، یک‌بار هم سراغی از کار ما نگرفته بود، که ما چه‌کار می‌کنیم و اصلاً نانی برای خوردن داریم؟

پرسیدم: " استادان چه نظری دارد؟"

گفت: "می‌گوید پسر خیلی خوبی است و از مسؤولین است."

من هم آن‌قدر مسؤول دیده بودم که این موضوع برایم امتیازی نبود. گفتم: "باشد، با ایشان صحبت می‌کنم."

به این رسیدیم که خانه پری مناسب است. استادان و پری خانه کوچکی در زیتون گرفته بودند. قرار را برای روز 17 یا 18 ماه مبارک گذاشتیم. شب قبلش، دنبال جایی می‌گشتم که با خودم خلوت کنم. به هر گوشه‌ای می‌رفتم، با یکی دو تا از دختر بچه‌ها مواجه می‌شدم. گوشه حیاط باغچه‌ای داشت؛ لابه‌لای گیاه‌ها و بوته‌ها تاریک بود و کسی مرا نمی‌دید. همان‌جا نشستم و به فردا فکر کردم. اولاً تصمیم گرفتم که فعالیت‌های خودم را بزرگ جلوه بدهم. دیگر این‌که من جزو متحولین انقلابم؛ در خانواده‌ای بزرگ شدم که از سادات بودند و چهارچوب‌های محکم مذهبی سنتی داشتیم، ولی نسل پدربزرگم متجدد شده بودند. پدرم بسیار اهل مطالعه بود و خیلی از کشورها را دیده و زبان عربی و انگلیسی‌اش کامل بود. کتابخانه بسیار غنی در خانه داشتیم و با غنای فرهنگی بزرگ شدیم. دایی‌ام فرهنگی باسابقه و خوشنام خرمشهر بود. مادرم بعد از فوت پدرم به توصیه دایی‌ام درسش را تمام کرد، دیپلم را گرفت و در هنرستان خرمشهر دفتردار شد.

من تمام 12 سال تحصیلی متوسطه‌ را در مدارس مختلط درس خواندم و از دبیرستان مختلط انوشیروان دادگر خرمشهر دیپلم گرفتم[3]، البته در کنار این تجدد، هیچ‌وقت از حدم عبور نکردم. در خانواده‌ای رشد کردم که چارچوب‌های اخلاقی در آن وجود داشت و نماز و روزه‌ام ترک نمی‌شد. در خانواده ما، کسی با غیر سادات ازدواج نمی‌کند و از ممنوعات است. من در آن زمان، تنها دختری در فامیل بودم که با غیر سید ازدواج کردم.

آن شب، در خلوت خودم، با علم بر این‌که می‌دانستم صورت ظاهر برایم مهم است، تصمیم گرفتم که نگاهش نکنم؛ نمی‌خواستم که قضاوتم متأثر از ظاهرش باشد. همچنین تصمیم گرفتم که با وضو بروم و خواسته‌ام از خدا این بود که خدایا کمک کن با توجه به تو بروم.

فردای آن شب، زودتر از وقت مقرر به خانه پری رفتم. اتاق را نشان داد؛ اتاق ساده‌ای بود. گفتم من می‌نشینم، بعد این آقا بیاید. بالاخره زمانش رسید و ایشان داخل اتاق شد. رویم را سفت گرفتم که تقریباً چیزی از صورتم دیده نمی‌شد. چشم‌هایم را بستم و هیچ چیز ندیدم. ما پهلو به پهلوی هم نشستیم. اول او شروع به صحبت کرد. من فقط صدای او را می‌شنیدم. صدای خیلی پخته‌ای داشت. گفت: "اسم من حسن باقری نیست. من غلامحسین افشردی هستم. به‌خاطر این‌که از نیروهای اطلاعاتی جنگ هستم مرا به‌نام حسن باقری می‌شناسند."

کاغذی در آورد و روی آن چیزی نوشت و گفت که اگر خواستید تحقیق کنید، این آدرس خانه‌ام است. بعد، دو مورد از سوابقش را گفت. من احساس کردم با یک آدم صادق و بی‌‌شیله پیله روبه‌رو هستم. در کلامش روراستی موج می‌زد و روی من خیلی اثر گذاشت. من برای این‌که "نه" بگویم از مسؤولیتم صحبت کردم و این‌که خواهرها به من احتیاج دارند و زندگی ما وقف جنگ است. می‌خواستم به این نتیجه برسانم که من آن تیپ خانه‌دار و کسی که دنبالش می‌گردید، نیستم. من هرچه در مورد برنامه‌ها و مشغله‌ها می‌گفتم ایشان بالاترش را می‌گفت؛ می‌گفت این‌که چیزی نیست، شما نگاه‌تان خیلی محدود است، شما باید به دروازه‌های خارج از ایران فکر کنید. هر حرفی می‌زدم، یا تشویق می‌کرد، یا انتظار بالاتری را پیش پایم می‌گذاشت. حدود دو ساعت صحبت کردیم، که تماماً در مورد کار بود. وقت افطار شد. پری غذای ساده‌ای آماده کرده بود. ایشان رفت با آقای استادان افطار کرد و من و پری نیز با هم افطار کردیم.

ایشان که رفت، پری پرسید: "نگاهش کردی؟"

گفتم: "نه."

گفت: "یک نظر هم نگاه نکردی؟"

گفتم: "نه، چشم‌هایم را بستم که نبینم."

گفت: "کاشکی یک نگاه می‌کردی."

خب، پری او را دیده بود. من با این‌که 20 سالم بود، بیشتر از سنم نشان می‌دادم. برعکس، او صورتی نوجوانانه داشت. پری تأکید داشت که باید نگاه می‌کردی. گفتم که کاری با ظاهرش ندارم؛ که فکر می‌کنم اگر آن شب ایشان را می‌دیدم، در جا می‌گفتم نه. آن شب گذشت و نکته قشنگ برایم این بود که وقتی به ایشان فکر می‌کردم، تصویری کاملاً سیاه در ذهنم بود و فقط حرف‌ها و صدایش به خاطرم می‌آمد؛ و من این را دوست داشتم، چون فقط در مورد درون این آدم فکر می‌کردم. ایشان هم هیچ ظاهری از من ندیده، فقط صدایی و کلماتی شنیده بود.

بعد از 5، 6 روز، قرار شد جلسه دومی باشد. محل قرار باز در خانه پری شریعتی تعیین شد. شریعتی قبل از این‌که حسن بیاید، با سماجتی گفت که پروین تو رو خدا نگاهش کن. من هم بر سر حرفم بودم که نمی‌خواهم نگاهش کنم. با وجود اصرار پری، موقعی که وارد شد، باز هم چشم‌هایم را بستم. بار دیگر شروع به صحبت کردیم و من از گذشته‌ام گفتم؛ که من خانواده متجددی دارم و مذهبی مقیدی که شما فکر می‌کنی نبودم. ایشان هم گفت که همه ما در انقلاب ساخته شدیم، مدیون این انقلاب هستیم و گذشته ملاک نیست. ایشان هم از گذشته‌اش گفت که من هم آن‌چنان انقلابی نبودم، خانواده متوسطی هستیم و یک خواهر و دو برادر دارم. دانستم که همزمان با خبرنگاری روزنامه جمهوری،‌ دانشجوی حقوق بوده. گفتم اگر می‌خواهید در مورد من تحقیق کنید. او هم گفت شما هم در مورد من تحقیق کنید. دیدم تحقیق در موقعیت کاری‌ میسر نیست. به مادرم خبر دادم. از آن‌جا که تحصیل برای مادرم اهمیت دارد، از این در وارد شدم که یک دانشجوی حقوق دانشگاه تهران است به اسم غلامحسین افشردی، به‌خاطر جنگ به مأموریت آمده و به‌واسطه دوستم پری شریعتی که به تازگی ازدواج کرده، با او صحبت کردم. مادرم، برادرم محمد را فرستاده بود که دور بر خانه ایشان و مسجد صدریه، از همسایه‌ها و کسبه تحقیق بکند. برادرم با من 18 ماه فاصله سنی دارد. ظاهر برادرم با قیافه حزب‌اللهی آن‌موقع تفاوت داشت. دوره ترورهای مجاهدین هم به اوج خود رسیده بود. توی محل، رحیم آقا پارچه‌فروش که دیده بود محمد تیپ متفاوتی دارد، جواب درستی نداده بود. چند نفر دیگر هم همین برخورد را داشتند. آن‌ها به حاج‌خانم گفته بودند که یک پسر غیرمذهبی در مورد پسر شما پرس‌و‌جو می‌کرد.

خلاصه، محمد دست خالی برگشته بود. به‌طور تصادفی، خانم پاک‌نژاد، خانم حمید معینیان با ما کار می‌کرد. موضوع را با او درمیان گذاشتم. گفت که حمید با حسن باقری کار می‌کند. خانم پاک‌نژاد همان شب با حمید معینیان صحبت کرده و گفته بود که حسن باقری و خانم داعی‌پور در حال تحقیق برای ازدواج هستند. معینیان گفته بود که حسن بچه خیلی بالایی است و اگر حسن قبول بکند، خواهر داعی‌پور خیلی شانس آورده. خانم پاک‌نژاد هم گفته بوده که اگر خانم داعی‌پور قبول بکند، آقای باقری شانس آورده؛ با هم کَل‌کَل کرده بودند. دیدم دست خالی‌ام و با هیچ‌کس دیگر نمی‌توانم درمیان بگذارم. ایشان هم هی پیگیری می‌کرد که مادرم می‌خواهد بیاید. تا این‌که زنگ زد که با توجه به اصل توکل بر خدا، دیگر حرفی ندارم و نظرم مثبت است و به من واگذار کرد.[4]

من هم تلفنی از دفتر امام جمعه تقاضای استخاره کردم؛ گفتند که خوب است، همین. بعد از پاسخ استخاره، به ایشان زنگ زدم و با توکل بر خدا، بله را گفتم. ایشان گفت که پس به تهران برویم و با خانواده‌های‌مان صحبت کنیم. او تأکید زیادی روی خانواده داشت. می‌خواست بگوید که درست است ما به‌ توافق رسیدیم، ولی احترام خانواده باید حفظ بشود؛ پس باید برویم و به خانواده‌های‌مان بگوییم که ما نخواستیم بی‌احترامی بکنیم و نظر شما هم مهم است.

بنا شد برای هماهنگی سفر تهران و آمادگی مقدمات، همدیگر را ملاقات کنیم. شب قبلش با مادرم صحبت کردم و به او خبر دادم که نظرم مثبت است و به زودی به تهران می‌آیم. مادرم، ته دلش راضی نبود و نمی‌دانست من با چه کسی روبه‌رویم؛ من هم با توجه به حساسیت‌های خانواده بیشتر او را دانشجویی معرفی کردم که حضوری موقت در جبهه دارد. البته ایشان هم از همان ابتدا به مادرشان اطلاع داده بود که دختری را در اهواز مد نظر دارد و در حال بررسی کردن است. چند بار هم مادرشان تأکید کرده بودند که اگر لازم است به اهواز بیایند، اما ایشان گفته بود که فعلاً صبر کنید، به وقتش خواهم گفت.  اگر چه مادرشان با بزرگواری پذیرفتند، ولی می‌شود حدس زد که به‌عنوان یک مادر چه‌قدر نگران بودند. به‌هرحال روز ملاقات فرا رسید و من این‌بار به خود اجازه دادم که ایشان را نگاه کنم؛ خب، راستش جا خوردم.

به یاد حرف‌های پری افتادم که اصرار می‌کرد نگاهش کنم. او 5 سال از من بزرگ‌تر بود، اما با این‌که 25 سال داشت، صورتش مثل یک جوان 17، 18 ساله بود. چهره‌ای معصومانه و لطیف داشت.آن روز، یک بلوز سفید و یک شلوار کرم پوشیده و بلوزش را روی شلوار انداخته بود. این‌ جاخوردگی دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید و من زود خودم را جمع کردم. به خودم گفتم که تو در وجود این آدم چیزی را دیده‌ای که می‌توانی به او تکیه بکنی.

قرار شد برویم تهران. نمی‌خواستم بچه‌های ستاد چیزی بدانند. یک ماه از حادثه هفتم تیر و شهادت آقای بهشتی گذشته بود. تصمیم گرفتیم برای شرکت در مراسم چهلم آقای بهشتی به‌همراه بچه‌های ستاد، به‌وسیله دو اتوبوس، به‌دیدار خانم بهشتی برویم. به ایشان گفتم که موقعیت مناسبی است؛ من با بچه‌ها می‌روم، شما هم اگر بتوانید در آن تاریخ، به تهران بیایید. بعد از پایان مراسم چهلم، زمانی‌ که داخل اتوبوس نشسته بودیم و می‌خواستیم بچه‌ها را به مقر استراحت‌شان ببریم، به آمنه براتی گفتم که من از شما جدا می‌شوم و به خانه می‌روم. آمنه فکر کرد که به دیدن مادرم می‌روم. گفتم: "آمنه، می‌روم عقد می‌کنم و می‌آیم."

تعجب کرد و خوشحال شد. گفتم که با آقایی صحبت‌های‌مان را کرده‌ایم، دو سه روز در تهران می‌مانم به‌محض این‌که عقد را انجام دادیم برمی‌گردم؛ مراقب باش هو توی بچه‌ها نپیچد، تا خودم برگردم. رفتم خانه. غلامحسین زنگ زد که من به تهران رسیدم، می‌آیم دنبالت، برویم مادرم ببیندت. خیلی برایم سخت بود. من از یک منطقه جنگی آمده بودم و از زندگی معمولی خیلی فاصله داشتم. آمد دنبالم و به میدان خراسان رفتیم. اولین‌بار بود که میدان خراسان را می‌دیدم. وقتی رسیدیم غروب شده بود. فقط حاج‌خانم در منزل بود. حاج‌خانم خیلی جدی و رسمی نشست؛ هی به من نگاه می‌کرد. غلامحسین خیلی سعی می‌کرد شوخی بکند و فضا را عوض کند؛ چون من حرفی برای گفتن نداشتم، حاج‌خانم هم حرفی نداشت. جو سنگینی بود. دو ساعتی بودم. مادرشان چند سؤال کرد و چند کلمه‌ای ردوبدل شد. ملاقات سنگینی بود. به ایشان حق می‌دادم. فکر می‌کنم هر پسر، یا دختری اگر کسی را بیاورد خانه و بگوید که ما می‌خواهیم ازدواج کنیم، هر مادری به‌هم می‌ریزد. مخصوصاً این‌که حاج‌خانم به‌طرز آشکاری ایشان را دوست داشت و تفاوت محبتش را نسبت به غلامحسین ابراز می‌کرد. بی‌‌رودربایستی، بچه محبوبش غلامحسین بود؛ برادرها و خواهرشان، محمد و احمد و بتول هم می‌دانستند و مشکلی با این موضوع نداشتند. چون آن‌ها هم به‌سهم خودشان غلامحسین را خیلی دوست داشتند. بنابر این باید بگویم که حاج خانم آن شب در مواجهه با این‌که یک دختر غریبه یک‌باره با پسرش به خانه بیاید، خیلی بزرگی کرد. من هم بزرگی کردم؛ چون من هم با یک موقعیت سخت مواجه شدم و تک‌تک لحظاتش برایم طولانی گذشت. حاج‌خانم شام کتلت با سیب‌زمینی سرخ کرده پخته بود؛ غذایی ساده، ولی فوق‌العاده خوشمزه بود.

قرار شد فردا به خواستگاری بیایند. به خانه که رفتم، مادرم خیلی جدی گفت: "به این راحتی‌ها نیست، من کاری ندارم که شما صحبت کرده‌ای."

کمی نگران شدم. چون وقتی برای این حرف‌ها نبود و باید زود به اهواز برمی‌گشتیم. حاج‌خانم و بتول خانم و غلامحسین با یک دسته گل و شیرینی آمدند؛ پدرشان تبریز بود. مادرم، خواهرم و خاله‌ام بودند. بتول خانم حرف نمی‌زد. حاج‌خانم هم حرف‌های مرسوم را زد. بیشتر غلامحسین صحبت کرد؛ خیلی خوب حرف زد. تأکید کرد که ما احترام خانواده برای‌مان خیلی مهم است. روی سخنش، هم مادر من و هم مادر خودش بود؛ این‌که ما تابع نظر شما هستیم و هر تصمیمی که بگیرید، برای ما محترم است. مادرم ساکت بود. منتظر بودم چیزی بگوید. هرچه نگاهش می‌کردم حرفی نزد. حرف مهریه هم نشد. حاج‌خانم گفتند که ما یک خرید کوچکی برویم. خداحافظی کردند و رفتند. تا رفتند به مادرم گفتم: "پس چی شد؟ چرا حرفی نزدی؟"

گفت: "نمی‌دانم، عجیب بود، این پسر از در که آمد تو، مهرش به دلم نشست، زبانم بسته شد."

من و مادرم، حاج‌خانم و غلامحسین، برای خرید رفتیم. در خیابان باغ سپهسالار، چند جا کفش دیدیم و به یک‌ جفت کفش مشکی جیر فیصله پیدا کرد. بعد، به سراغ خریدهای دیگر رفتیم. این صحنه‌ها برای من ثقیل بود. می‌خواستم هرچه زودتر تمام شود و برگردیم. هر دو ما کلافه شده بودیم. دیدم ایشان هم دمغ است. گفت: "ما آمدیم کاری بکنیم به آرامش برسیم، بدتر گرفتار شدیم."

گفتم که من اصلاً خواهان این نیستم، فکر کردم شما اصرار به این برنامه دارید. گفت که مادرم دستور داده، من هم آمدم. رفتند سراغ آیینه شمعدان، گفتم حاج‌خانم، سفره‌ و برنامه‌ای نداریم. رفتند چادر بخرند، گفتم همین چادری که دارم بس است؛ آن‌جا، توی خاک‌و‌خل، چادر را چه کنم؟ لباس هم همین‌طور. گفتند که لااقل حلقه بخریم. یک حلقه ساده انتخاب کردم.

 

خانم کبری افشردی:

برای آزمایش و کارهای بعدی به تهران آمدند. کلاً 5 ‌روز مرخصی گرفت. در کل مدتی که جبهه بود فقط همین 5 روز را برای عقد و ازدواج مرخصی گرفت. نظرش این بود که امام‌(ره) عقدشان کنند، اما چون وقت کم بود، این کار میسر نشد. بعد از کارهای مقدماتی رفتند مجلس شورای اسلامی و آقای موسوی‌خوئینی‌ها که نمایندۀ مجلس بود، عقدشان کرد. مهریۀ عروس‌خانم هم یک دوره وسایل‌الشیعه بود که او بلافاصله کتاب‌ها را خرید و به خانمش هدیه کرد. عروسی هم یک مهمانی بود که چون منزل ما کوچک بود، سه ‌شب طول کشید. دوستان و فامیل را دعوت کردیم. یک روز ناهار، همۀ خانم‌ها را دعوت کردیم؛ خیلی ساده برگزار شد.

 

خانم پروین داعی‌پور:

نظر غلامحسین این بود که برای عقد نزد حضرت امام برویم، جور نشد. هماهنگ کرد که آقای هاشمی‌رفسنجانی‌ـ رییس وقت مجلس‌ـ خطبة عقد را بخوانند. روز 21 مرداد، من، ایشان و برادرم به مجلس رفتیم. جلسه مهمی بود و هر چه نشستیم، تمامی نداشت. شاید سه ساعت در دفتر هیأت‌رییسه مجلس نشستیم. هوا دیگر تاریک شده بود. هی از دفتر می‌آمدند و عذرخواهی می‌کردند. آقای هاشمی که دیدند جلسه طولانی شده، از آقای موسوی‌خوئینی‌ها و آقای بیات خواستند که کار عقد را انجام بدهند؛ آقای موسوی وکیل من و آقای بیات وکیل ایشان شد و عقد را خواندند. مراسم عقد به‌همین سادگی انجام شد و جعبۀ شیرینی را که سه‌ ساعت با خودمان نگه‌ داشته بودیم، باز کردیم.

از عقد برگشتیم. در بین راه برادرم محمد پیاده شد و ما به‌طرف میدان خراسان رفتیم. خیابان کمی شلوغ بود. یک وقت دیدم ایشان ترمز کرد و بدون این‌که با من حرف بزند از ماشین بیرون پرید. دیدم یک ماشین به فردی که با گاری کار می‌کند، زده؛ و او رفته سراغش که خوبی؟ می‌توانی بلند بشوی؟ من یکی از جاهایی که رأفت ایشان را نسبت به مردم دیدم، آن روز بود. یعنی حتی شرایط خاص ازدواج هم او را غافل نکرده بود.

مهریه من یک دوره وسائل‌الشیعه بود. غلامحسین به متون اسلامی علاقه زیادی داشت. یادم هست، مدتی از دوره وسائل‌الشیعه، کتاب نکاح را مطالعه می‌کرد. چیزهایی هم در دفترش نوشته؛ حدیثی است که پیامبر فرموده‌اند که اگر مردی به زنش بگوید دوستش دارد، حب آن مرد هیچ‌وقت از دل آن زن بیرون نمی‌رود.

 

 

1ـ جواد داغری روز 31 اردیبهشت 1360 در تپه‌های الله‌اکبر به‌شهادت رسید.

1ـ رـ‌ک: جلد اول‌، شناخت‌نامه، فصل سوم، ص 201

[3]ـ در همان دبیرستان با اسم امام آشنا شدم. تعدادی از پسران هم‌دبیرستانی ما، بچه‌های جنگ خرمشهر بودند و شهید شدند. چند نفرشان هم پزشک هستند.(راوی)

 

[4] ـ ایشان بعداً که دانست من ساداتم خیلی خوشحال شد و در دفترش نوشته بود که اشک شوق در چشمانم حلقه زد. او به طرز عجیبی اهل بیت را دوست داشت.(راوی)

کلمات کلیدی :
شهید حسن باقری-موسسه شهید حسن باقری-غلامحسین افشردی

- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد

- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد

پایگاه نشر آثار شهید حسن باقری
  • فیلم

    یک انتخاب سخت

  • عکس

    باید دشمن را شناخت

  • صوت

    عشق اینجاست

حسن باقری به دلیل این‌که در محورهای مختلف اطلاعات‌ عملیات داشت اطلاعات را جمع‌بندی خوبی کرده بود و ارائه داد. حسن باقری یک گزارش شسته، رفته و کامل و دقیق نسبت به خطوط خودی و دشمن ارائه ... ادامه مطلب ...
حسن باقری به صورت سریع وارد سپاه شد و رفت یک حرکتی کرد. حرکت تندی که همان‌جا مشخص شد که این برادر یک آدم پر‌جوش و خروش است و خیلی دنبال مسائل می‌رود. ادامه مطلب ...