روز جمعه 21/11/1357 از عصر اعلام کرده بودند که شب قرار است حدود یک ساعت فیلمی از آمدن آیتالله خمینی را نشان دهند. امروز درست 8 روز از آمدن امام خمینی به ایران میگذرد و [شاپور] بختیار همان رجزخوانیهای سابق را دارد و گفته بودند 140 همافر اعدام کردهاند و 44 تای دیگر را هم میخواهند بهزودی اعدام کنند. در حین نشان دادن فیلم، بهپادگان نیروی هوایی فرحآباد حمله میکنند (از طرف گارد).
ما رفتیم این فیلم را تماشا کنیم که البته فرق چندانی با فیلم اولیه نداشت. از ساعت 5/9 بود الی 5/10. وقتی آمدیم، تا ساعت 12 و یک نیمهشب صدای مردم بود و تظاهرات. تلفنهای مختلفی که از منطقه فرحآباد و اطراف پادگان نیروی هوایی و حدودهای خیابان وثوق میشد، حاکی از صدای تیراندازی وسیع بود و حرف بر سر اعدام عدهای همافر در ساعتهای نشان دادن فیلم بوده است. چون از ساعت 12 نیمهشب حکومت نظامی بود، نتوانستیم برویم. بعدها معلوم شد که گارد حمله میکند بهتعدادی از خانههای سازمانی نیروی هوایی و بهتعدادی از هنرجوها که با ریختن مردم به خیابان و درگیری با مردم و کشته و زخمی شدن عدهای، بهطور مختصر شبانه مسأله ختم میشود تا صبح. البته درگیری شب از سالن تلویزیون هنرجوها شروع میشود. وقتی در فیلم اسم امام خمینی برده میشود، هنرجوها صلوات میفرستند و این باعث آغاز درگیری میشود. شب را خود [پرسنل] نیروی هوایی تا صبح نگهبانی میدهند. صبح که دیگر پرسنل وارد پادگان میشوند، حدود هفتونیم صبح با تظاهرات هنرجوها و دیگر سربازان روبهرو میشوند و آنها هم به ایشان میپیوندند.
روز خبر از وقایع مبهمی میداد. معلوم نبود چه خواهد شد. فرمانده دژبانی از گارد کمک میطلبد و از طرف گارد حدود هفتصد نفر اعزام میشود. حدود هشتونیم صبح اولین درگیریها رخ میدهد و چند نفر در صف اول زخمی و کشته میشوند. هیچکدام هم هنوز اسلحه نداشتهاند و گارد فقط مسلح بوده است. هسته تظاهرات را بهداخل پادگان میکشند و بهطرف آسایشگاههای خودشان میروند که اسلحهخانه هم همانجا بوده است. در اینجا رشادت یک درجهدار اسلحهدار قابل ستایش است. در اسلحهخانه را باز میکند و اسلحه را بین پرسنل تقسیم میکند و این اولین نوید پیروزی بوده است. دیگر اسلحهخانهها بههمین ترتیب تخلیه میشوند و درگیری مستقیم با گارد شروع میشود.
من با یکی از دوستان قرار بود برویم برای او خرید. اما بهگفتة یکی از اقوامِ او، ساعت 9 صبح از [محله] سلیمانیه به آن طرف نمیشد رفت. لذا برگشتیم خانه و ساعت 5/9 صبح بهاتفاق برادر و دوست او که موتور داشت، راهی خیابان فرحآباد شدیم. در سرتاسر شرق تهران کیسه و گونی بود که بهطرف نیروی هوایی میفرستادند. جنبوجوش عجیبی بهچشم میخورد. با زحمت بهخیابان و جلوی پادگان رسیدیم. در اینجا پدرم را دیدم که او هم از محلی دیگر با یک پژو سفید آمده بود. صدای تیراندازی از توی پادگان کاملاً بهگوش میرسید. مردم از در بیمارستان نیروی هوایی یخ و پنبه و دیگر وسایل پزشکی برای تو میفرستادند. آمبولانسها هم مشغول رفتوآمد بودند. از سربازانی که پایان خدمت خود را از نیروی هوایی گرفته بودند، در داخل پادگان برای نگهبانی و یا غیره استفاده میکردند.
مسأله مهم این بود که با کیسههای شن تمام مسیرها را میبستند. البته کنترلی در کار نبود، چون هنوز درگیری حالت عادی همه روزه را داشت. در یک نقطه، گارد با مردم درگیر میشد. تصمیم گرفتیم برگردیم و مقداری یخ و پنبه و دیگر وسایل تهیه کنیم و بیاوریم که لااقل کاری انجام داده باشیم. برگشتیم. حدود دهونیم صبح بود. یک سُرم خریدیم و مقداری یخ و پنبه و غیره برداشتیم. در راه هم دیگر وسایل را که میخواستند بفرستند، به ما دادند. بیشترین زخمیها در بیمارستان بوعلی و جرجانی بودند. با اینکه هنوز ظهر نشده بود ولی از بس لوازم از همه جا رسیده بود، کسی چیزی نمیخواست. فقط بیمارستانی که در سوم اسفند بود، سُرم لازم داشت.
در بین راه، از شدت سرعت و هیجانی که همه داشتند، سه بار تصادف کردیم ولی اصلاً کسی پیاده نشد. وقت این حرفها نبود. بالاخره بعد از گشتن تمام بیمارستانها، برگشتیم میدان فوزیه و وسایل را به مسجد امام حسین علیهالسلام تحویل دادیم و ماشین را گذاشتیم در کوچهای و بهطرف خیابان تهراننو سرازیر شدیم. در آخرین خیابانی که نزدیک فوزیه، از شمال به تهراننو وارد میشود، در یکی از کوچههای فرعی، کارخانه کوکتلمولوتوفسازی بود. کمکم افراد به کوکتل مسلح میشدند. دو طرف تونل زیرزمینی را بسته بودند و عبورومرور فقط از طریق تونل بود. خیابان هم هر دویست متر سنگربندی بود. بعد از چند دقیقه، متوجه شدم که پشتبامهای مشرف بهمیدان و خیابان تهراننو سنگربندی شده و سربازان و درجهداران آماده هر گونه درگیریاند. در دهانة تونل، ماشینهایی که بهطرف نیروی هوایی و انتهای تهران میرفتند، سخت کنترل و بازدید میشدند، حتی آمبولانسها. عدهای را هم برمیگرداندند. اکثر سربازها و درجهدارها صورتهایشان را دوده مالیده بودند و سیاه کرده بودند. هنوز از اسلحههایی نظیر برنو و کلاشینکف خبری نبود. توسط مردم شیر، خرما، کمپوت، میوه، بیسکویت میرسید ولی کسی حال خوردن نداشت. بهنظر میرسید کار بهطور عجولانهای پیش رفته که اگر خاتمه نیابد، میتواند پیشدرآمد جنگ خانگی گردد. مینیبوسی را دیدیم که یک روحانی داخل آن از بلندگو اعلام میکرد که امام هنوز حکم جهاد ندادهاند اما گفتهاند مردم آماده باشند. دود از باقیمانده لاستیک سوختهها بلند بود. خستگی همراه با سردرد خفیفی بهسراغم آمده بود.
حدوداً ساعت یک بهبعد بود که رادیو اعلام کرد از ساعت چهارونیم بعدازظهر مقررات حکومت نظامی توسط سپهبد مهدی رحیمی بهاجرا در خواهد آمد. حدود ساعت سهونیم بود که حکم امام مربوط بهخروج همة مردم از منازل و در نطفه خفه کردن اولین جرقههای کودتای سهمناک آمد. ساعت بین دو و سه بود که خواستیم برویم خانه و نماز بخوانیم و چیزی هم بخوریم. اکثر تقاطعهای بین شمال و جنوب خیابان شاهرضا تا حدود پلچوبی بسته بود. از همان پلچوبی رفتیم تا دروازه شمیران و فخرآباد و میدان شهدا که خیلی شلوغ بود. البته تعداد افراد مسلح نیروی هوایی کمتر از تمرکز [آنها در میدان] فوزیه بود. رفتیم تا منزل. سر راه سه خانم چادری را سوار کردیم که از طرز گفتگو و اظهاراتشان، از طبقه پایینتر از متوسط بودند. رفته بودند که خون خویش را بیدریغ در اختیار برادران و خواهرانشان قرار دهند و لازم نبوده است و صدوبیست تومان داده بودند و کمپوت خریده بودند و به یک بیمارستان داده بودند.
عجیب روزی بود. خیابان تمام سنگربندی بود، برای خطر احتمالی. به خانه رسیدیم. سر کوچه همه جمع بودند و خبر از بهدست آوردن اسلحه میخواستند و اوضاع منطقۀ زدوخورد و اینکه دستور امام چیست. یکی از روحانیون همسایۀ ما میگفت امام فرموده کسی از منزل بیرون نیاید که البته چنین نبوده و همان مطلب دستور جهاد ندادن بوده. ولی حدود سهونیم تلفنی از پدرِ [سیدمصطفی هاشمیدانا] آقای [سیدمجید] هاشمی [دانا] خبر رسید که امام دستور بهخروج از منزل داده است. عصر از ساعت 3 الی 5 مجلس شب هفتم پدر آقای علی بهرامی بود. با برادرم و دوستش که موتور داشت و یک کوکتل، زدیم به خیابان. رفتیم تا اول خیابان مجاهدین (فرحآباد). از مجلس ختم خبری نبود و مسجد پر از وسایل کمکی بود.مادری را دیدیم که به یک همافر التماس میکرد تا حقیقت را درباره فرزند سربازش بگوید و مرتب او را دعا میکرد و احساساتی شده بود. با موتور شروع کردیم بهطرف خیابان وثوق رفتن. وضع بیسروصداتر از صبح بود. ساعت حدود چهارونیم تا پنج بود ولی همه منتظر حادثهای ناشناخته بودند تا با آن دستوپنجه نرم کنند. ابهام و بلاتکلیفی را در چشمان همه میشد مشاهده کرد. نزدیک در پادگان، افرادی را که کارت داشتند، بهداخل راه میدادند.
در حدود انتهای خیابان گفتند گارد از وثوق در حال حرکت است ولی مردم باز جنبشی نمیکردند. البته سطح خیابان را خلوت و خالی از سکنه نگه میداشتند که هنگام حادثه، خطرات اضافی پیش نیاید. بر تعداد سنگرهای پشتبام افزوده شده بود و سنگرهای وسط خیابان هم عریض و طویل شده بودند. وسط خیابان، راه برای یک اتومبیل قرار داده بودند، آن هم بهطور زیگزاگ. جلوی در پادگان شمالی خیابان مجاهدین، یک تانک که فتح و خلع سلاح شده بود، دیده میشد. عدهای رویش ایستاده بوده و چند نفری هم اطرافش. البته بهنظر میرسید قابل استفاده نباشد. در آخر خیابان، یکی دو تا ماشین گارد که سوخته بود، دیده میشد و یک تانک کوچک نیز بود.
در جلوی میوهفروشیهای آخر خیابان، با صف حدوداً پنجاه نفری، شیر پاستوریزه میفروختند و وسط خیابان هم یک ماشین کره میفروخت. در خیابان وثوق بهطرف بالا حرکت کردیم که البته خلوتتر از جاهای دیگر بود. از ظهر هلیکوپترهایی در حال پرواز در ارتفاع زیاد دیده میشدند. از انتهای تهراننو بهطرف فوزیه رفتیم که بهحدود پانزده بیست کامیون گارد برخورد کردیم که آتش زده شده بودند. اینجا شدت درگیری افراد گارد با افراد نیروی هوایی مشخص میشد که قابل باور کردن (قول هفتصد نفر گاردی) بود. یکی دو تا هم تانک بود همراه آنها.
هر چه بهطرف فوزیه میرفتیم، شلوغتر میشد و در این میان مرتب هلیکوپترها رفتوآمد داشتند. با نزدیک شدن آنها، مردم بهکنار دیوارها پناه میبردند. بر روی شیشهها و دیوارهای خیابان، آثار گلولههای زیادی بود که خبر از درگیری شدیدی میداد. البته تجمع مردم در جلوی خیابان در ورودی نیروی هوایی بهاوج خود میرسید. در این موقع هلیکوپتری از داخل خود نیروی هوایی بلند شد و اوج گرفت که در این میان، با یک تیراندازی هوایی، تیرباران هلیکوپتر شروع شد. حدود یکصد تا دویست فشنگ بهطرفش زده شد که بهدلیل متحرک بودن هدف و دور بودن آن و مشکل بودن تیراندازی ایستاده، همه بههدر رفت. طبق گفتة جسته و گریخته مردم، این هلیکوپتر آشنا بوده و مهمات آورده است. [تیراندازیها] موجب اعتراض مردم شد که چرا با وجود مهمات کم، این مقدار بیهوده تیراندازی میکنید. حتی یک نفر که خود را پرسنل ارتش معرفی میکرد و کارتش را نشان میداد، نقل میکرد که اینها میخواهند فقط مهمات شما را تمام کنند.
ساعت تقریباً از پنج عصر گذشته بود. جلوی بیمارستان بوعلی و جرجانی شلوغ بود و قالبهای فراوان یخ را مردم آورده بودند. آمدیم بهطرف فوزیه. عدهای مشغول رنده کردن صابون بودند تا کوکتل بسازند. شاید بتوان گفت شاهرگ حیاتی شرق تهران برای شکست قهرمانان نیروی هوایی همین میدان بود. اینجا اعلامیه آقا را دیدیم که امر بهخروج و همکاری با جنگندگان داده بودند. حتی روی پل هوایی پیاده را سنگربندی کرده بودند و آماده و منتظر. دستور دادند موتورمان را خاموش کنیم، چون بنزین زیادی برای کوکتل درست کردن وسط [راه] بود. جداً لطف خدا بود که بعد از آن کمبود بنزین، حدود ده روزی بنزین فراوان شد. یعنی درست روزی که قدوم مبارک نایبالامام خمینی به ایران رسید، صفهای طویل بنزین از بین رفت و همان روز بود که من خودم اولین بنزین بینوبت را برای ژیان غلام [غلامرضا ایمانی جورابچی] گرفتم. و الا در این موقعیت، وضع خراب میشد، چون پمپبنزینها تعطیل کرده بودند.
سرازیر شدم بهطرف میدان خراسان. همة مردم سر کوچهها را سنگربندی کرده بودند و منتظر بودند. حدود ساعت شش بود، رسیدیم منزل. البته کلانتری افرادش تا بالای چهارراه معتمدی و جهانپاه آمده بودند و جلوی حمام یاسمن یک ماشین فرسوده گذاشته بودند که یک مسلح پشت آن بود. از طرف چهارراه مقابل درگیری بود که شب دیدیم تمام ماشینهای پارک شده، شیشههایشان شکسته و گفتند همان موقع یک نفر زخمی شده که برده بودندش. از ته کوچه آمدیم خانه. هنوز خبری نبود ولی کلانتری برگشت بهمحدوده خودش، بین سر خیابان رسام تا چهارراه معتمدی. البته توی [خیابان] شهباز هم ماشین ارتشی بود. از لحاظ احساسی، تشویش عجیبی وجود همه را گرفته بود، با تضرع بهدرگاه ذات احدیت، عجیب حالت روانی بود که شاید دیگر تا آخر عمر به انسان دست ندهد.
نماز خواندیم که اگر کشته شدیم، دین نماز بر گردنمان لااقل نباشد که بتوانیم جوابهای دیگر را بدهیم. هر چه بهبچهها گفتم بیایید برویم بیرون، نیامدند. خودم حدود هفتونیم بود رفتم بیرون. از ته کوچه رفتم [خیابان] جهانپناه و غیاثی و از پشت مدرسه مترجمالدوله رفتم به خیابان مینا. صدای تیراندازی لحظهای قطع نمیشد. رسیدیم به خیابان شهناز. خستگی عجیبی وجودم را گرفته بود. همه جمع بودند و منتظر. صدای تیراندازی با کلاشینکف و ژـ3 هر دو میآمد. ماشینها چراغهایشان را خاموش میکردند و میآمدند. هنوز سربازان جلوی کلانتری توی خیابان بودند که درگیری رخ میداد. یک آمبولانس آمد و گفت بچهای که تیر خورده بود و ساعتی پیش همان آمبولانس برده بود، بهدرجة رفیع شهادت نایل شده است و خانوادهاش را کسی نمیشناخت.
افراد مسلح بهطرف کلانتری، از طرف [خیابان] زیبا میرفتند پایین. بعد از اینکه قدری خیالم راحت شد، برگشتم و حدود ساعت هشت بود که دیدم از سر کوچه هم میخواهند شروع کنند گرفتن کلانتری را. از سمت راست خیابان، دو نفـر با ژـ3 و یکی دو نفر با کلت و نارنجک و سهراهی میرفتند جلو و مرتب قوای کمکی هم میرسید. البته شنیدم عصر مردم رفتهاند جلو، کلانتری را بگیرند بهطور غیرمسلح ولی یکی دو تا پاسبان، قرآن در آوردهاند که ما با شما هستیم و گریهوزاری کرده و قسم خوردهاند. مردم هم گول خورده و برگشته بودند که دو کشته هم حتی داده بودند که یک نفر آنها اصفهانی است که برای دیدن آقا [امام خمینی] به تهران آمده. به هر حال، از طرف [خیابان] شهباز هم درگیری بود و از پشت فروشگاه کوروش هم شروع کرده بودند. کوکتل زیادی هم آماده کرده بودند. ماشینهای شخصی زیادی را جلوی کلانتری چیده بودند. یک ساعتی گذشت و صدای تیراندازی بهگوش میرسید. البته از عصر توسط ماشینهای ساواک که شخصی بود، کمکهای فردی و مهماتی زیادی آورده بودند. [ادامه یادداشت نیامده است]
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد