جمعه 24/6/57
امروز درست 4 ماه است که ما را از تهران آوردند برای خدمت. از صبح خبری نبود. مسأله نجس و پاکی، سخت حال مرا گرفته و کلافه کرده است. ظهر ناهار هم نخوردم، رفتم گروهان و بعد هم رفتم حمام.
قاتلی از پاسگاه بدره که تقریباً دو ساعت راه است از ایلام بهطرف پلدختر، آورده بودند. بچهای بود حدود 19 ساله که میگفتند دفترچه آماده بهخدمت هم گرفته که برود خدمت. با پسری همسن خودش که میگفت پسردایی مادرم است، رفتیم بالای یکی از کوههای ده که درخت انجیری داشت، انجیر بخوریم. با یکدیگر شروع میکنند بهشوخی کردن. پس از مدتی، این سنگی برمیدارد و برای پسرداییاش میاندازد که پشت سرش میخورد و او را بیهوش میکند، میافتد روی زمین، دراز میکشد. هول و هراس این یکی را برمیدارد که الان میگویند تو او را کشتی. شیطان لعنتی هم میبیند خون جلوی چشم او را گرفته، کار یادش میدهد. بهاحتمال قوی که پسر شوکه شده بود ولی این نمیفهمد. میگوید بدن او را چاقو چاقو کنم که بگویند گرگ و ببر او را پنجه زدهاند. چاقوی کوچکی در جیب داشته، شروع میکند بهزدن بهبدن پسر و دیگر نمیفهمد چه شد. برمیگردد خانهشان و بهکسی حرفی نمیزند ولی مادر و برادر پسر، دیده بودند که او با این رفته کوه. بالاخره او را میآورند. اول میگوید من اطلاعی ندارم ولی بعد اقرار میکند. شمرده بودند 48 ضربه چاقو زده بوده. بیچاره میل بهغذا هم نداشت و وقتی میگفتیم چرا زدی، میگفت بدبختی بهسرم آمد. پسره پدر هم ندارد و دو برادر دارد و مادر. مادر و برادرش هم آمده بودند ایلام تا که ببیند چه میشود.
شب برای نماز رفتم مسجد. بسته بود. پاسبان سر پست، در منزل خادم مسجد را زد. بنده خدا آمد، در مسجد را باز کرد. هم خودش نماز خواند و هم من.
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد