علیرضا عندلیب[1]:
من و آقای [عزیز] جعفری با قطار به اهواز رفتیم. اسلحه نداشتیم. ما را به گلف فرستادند. توی گلف کسی را نمیشناختیم و با کسی هم ارتباط نداشتیم. اولین کسانی که دیدیم شهید اسماعیل دقایقی، مجید بقایی، مسعود صفایی[2] و حسن فردی بودند. بعد آقای [سیدمحمد] حجازی را دیدیم. چند دقیقه با او صحبت کردیم. ما را معرفی کرد که آموزش ببینیم. تا اینجا من در بین این آدمها کسی را به نام حسن باقری نمیشناختم. تا اینکه در اولین نگاهها، تیپ و چهره و رفتار حسن با آن شکلوشمایل و بسیار پرجنبوجوش توجهم را جلب کرد. گفتند که او حسن باقری است. در ابتدای ورودم به جنوب، دو نفر خیلی جلب توجه کردند: یک
علیرضا مزینانی[1]:
من قبل از جنگ و در سالهای 58 و 59 بهعنوان مسئول ارتباطات سپاه، مصاحبههای مطبوعاتی را به مناسبت جریانهای مختلف کشور برای سپاه ترتیب میدادم. بهاینمنظور از روزنامههای مختلف ازجمله خبرنگار روزنامۀ جمهوری اسلامی برای حضور در جلسه دعوت میشد. بهیاد دارم، در همان سال 1358 برای آقای ابوشریف بهعنوان معاون عملیات سپاه مصاحبهای برپا کرده بودیم و از سر غفلت از روزنامۀ جمهوری اسلامی دعوت نشده بود. چند دقیقهای از مصاحبة ابوشریف گذشته بود که دیدم یک جوان با شتاب و عجله وارد اتاق شد، نشست و بلافاصله شروع به نوشتن مطالب کرد. بعد هم، سؤالاتی را دربارۀ مسائل
غفور حاجسالم:
در خرداد ماه سال 1358 وارد سپاه شدم. چون هنوز آموزش سپاه بهصورت حرفهای راهاندازی نشده بود شهید کلاهدوز به من گفت که به ارتش برو، آموزش ببین و برگرد. لذا حدود شش ماه در پادگان 01 ارتش آموزش دیدم. روز هفتم جنگ، خودم را به سپاه اهواز در میدان چهارشیر رساندم. ازآنجا ما را به گلف انتقال دادند. حدود دو ماه در جنوب ماندم و بعد از آن، به توصیۀ شهید یوسف کلاهدوز به تهران بازگشتم.
روز 20 مهر سال 1359 جلسهای در زیتون کارمندی، که مسئول آن احمد سیاف[زاده] بود، تشکیل شد.آقای محسن رضایی در این جلسه به من گفتند که شما با حسن باقری کار کن. اولینبار او را در همان جلسه دیدم. یادم میآید دوزانو ن
غلامحسین کلولی:
ارتباط عمیق و ریشهداری با نیروهایم داشتم. نفر به نفر را توجیه میکردم. فرماندهان دستهها و گروهانها را میآوردم و از آنها میخواستم که مأموریتشان را شرح دهند. شبها گاهی اوقات از اضطراب نمیتوانستم بخوابم. 300 نفر در اختیار داشتم. میگفتم خدایا خودت آنها حفظ کن، اگر شهید بشوند من چه جوابی بدهم. آنچه که به من آرامش میداد روحیة بچهها و تکلیفی بود که میخواستم انجام بدهم. حسن باقری قبل از شروع عملیات به من گفت: "آقای کلولی من روی شما حساب میکنم."
آنشب، قبل از اعزام برای عملیات، آخرین سخنرانی را در جمع گردانم کردم. بعد، کل
نصرالله فتحیان[1]:
اسفند سال 1360، برای راهاندازی بهداری یگانها و قرارگاههای مستقر در جنوب، از کردستان به خوزستان رفتم. مسؤولیت بهداری عملیات فتحالمبین به من سپرده شده بود. باید برابر نظر قرارگاه مرکزی کربلا که قرارگاه عملیات فتحالمبین بود خدمت فرماندهان میرسیدم و نقطهنظراتشان را در مورد نحوۀ راهاندازی بهداری رزمی و نحوۀ امدادرسانی به مجروحین میپرسیدم. در ابتدا خدمت حسن باقری فرماندۀ قرارگاه نصر رسیدم. او را بهعنوان فرماندۀ جامع و کامل میشناختم. حسن باقری در برخورد اول نسبت به تأخیر در این موضوع گلهمند بود و پرسید: «چرا تا الان این واحد راهاندازی نشده