احمدحسین افشردی[1]:
آن روز تعطیل بود و من خانه بودم. اخوی حمام رفته بود. ما آن موقع در خانهمان حمام نداشتیم. دم در نشسته بودم. ابتدای خانههای قدیم تهران عمدتاً پله داشت. روی پلة دم در نشسته بودم که دیدم از سرکوچه میآید و ساک حمام به دست دارد. پرسیدم: «داداش کجا رفته بودی؟»
گفت: «رفتم حمام.»
گفتم: «تو با این سرِ شکسته چهطور رفتی حمام؟»
گفت: «رفتم بخیهها را کشیدم، ببین.»
دیدم رفته با رطوبت حمام، دانه دانه بخیهها را کشیده. با این کار نیمهپزشکی که خودش انجام داده بود، فردایش به جبهه برگشت. منتهی دو سه هفته سردردهای مزمن اذیتش میکرد
اسماعیل علوییگانه:
در شرایط اول انقلاب موضوع فعالیت گروهکها، اخبار لانۀ جاسوسی و خبرهایی که در اطراف دانشگاه تهران اتفاق میافتاد، از مهمترین موضوعات روز بود. افشردی معمولاً هر روز یک خبر اختصاصی داشت. افراد و منابع خبری متعددی داشت که از کردستان، ترکمن صحرا و حولوحوش دانشگاه به او زنگ میزدند و خبر دست اول میدادند. سردبیر و شورای سردبیری آن موقع روزنامه آقایان مهندس موسوی، غلامرضا آقازاده، علیرضا بهشتی [شیرازی][1] و [محمدحسن] زورق بودند. سرمقالههایی که شکل میگرفت، تجزیه و تحلیل مسائل و خط کلی روزنامه بر پایۀ همین خبرهایی بود که او نقش اصلی را در کسب آنها داشت.
خواهر:
یکی از خصوصیاتی که ما را به غلامحسین وابسته کرده بود، محبتش به اطرافیان بود. خیلی با محبت بود؛ چه برای من، چه برای خانوادهام و چه برای اطرافیان. هیچوقت کمبود خواهر را حس نکردم. دردودل که میکردم مثل یک دوست، خوب گوش میداد و هر کاری که از دستش برمیآمد کوتاهی نمیکرد. این باعث شد هر اتفاقی که در زندگیام میافتاد، اول به او میگفتم. زمانی که در جلدیان[1] بود، در یکی از نامهها برای من نوشت که: الان دارم به تو فکر میکنم و مینویسم که دلم برای خواهرم تنگ شده ولی دوست ندارم گریه کنم، چون گریه در اینجا نشانة عجز و ناتوانی است. همیشه شروع نامههایش با جمله به نام خدا و ی
بهرام محمدیفرد:
یکبار با افشردی به سنندج رفتیم. میخواست با مفتیزاده[1] مصاحبه بکند. سوار یک هواپیمای سی-130 شدیم. مجید حدادعادل[2] هم همراه ما بود. هواپیما نمیتوانست بنشیند. دمکراتها و کومولهها فرودگاه را با خمپاره میزدند. هواپیما دو سه بار چرخید، میخواست برگردد ولی بالاخره بهسختی نشست. افشردی با یک نفر هماهنگ کرده بود که وقتی پیاده شدیم ما را به خانه مفتیزاده ببرد. او با مفتیزاده مصاحبه کرد.[3] تعداد زیادی شهید شده بودند و قرار بود فردای آن روز تشییع بشوند. از خانۀ مفتیزاده آمدیم بیرون و با افشردی و مجید حدادعادل توی خیابان قدم میزدیم. یادم هست، افشردی می&
پرویز شریف:
یادم هست با حسن باقری به تپة کوچکتری که پایین نبعه و دست خودمان بود رفتیم. من همیشه کلاهِ کشی بر سر میکشیدم، آن روز قبل از حرکت، حسن کلاه آهنی یکی از نیروها را از سرش برداشت و روی سر من گذاشت. گفتم: "لازم نیست، نمیخواهد."
گفت: "سرت کن."
از بالای خاکریز خودمان رفتیم تا موقعیت عراقیها را نگاه کنیم. در همین حین یک تیر به کلاه من خورد که اگر حسن باقری آن را به زور سرم نمیگذاشت شهید شده بودم. همانجا به شوخی به من گفت: "دیگر جانت را مدیون منی."
سپس با حالت جدی ادامه داد: "از این بهبعد، هر کدام از ما که زنده ماند یاد همدیگر بکنیم."
حسن