سعید صادقی:
افشردی بهخاطر توانایی و شخصیتش اولین خبرنگاری بود که سال 1358 از روزنامه به کشور الجزایر اعزام شد. او بههمراه چند نفر از دولت موقت به الجزایر رفت. یکی از بچهها حسودیاش شده بود، گفت: «چطور این را به خارج میفرستند؟»
اسماعیل افراسیابی[1] در جوابش گفت: «برای اینکه باسواد است. حتماً لیاقتش را دارد که مهندس موسوی او را فرستاد.»
وقتی از الجزایر برگشت، همه دورش حلقه زدند. افشردی ماجراهای سفر الجزایر را تعریف میکرد. مسعود نوری وسط حرف او به دولتیها فحش میداد. افشردی میگفت: «اِ فحش نده.»
فردای آن روز من و مسعود نوری پیش مهدی بازرگان[2
سیداحمد تقدمی:
وقتی امام دستور دادند که پادگانها را ترک کنید، ایشان بلافاصله و بدون هیچ دغدغهای پادگان را رها کرد و به تهران آمد. به دیدنش رفتم. گفت: «نه، دیگر خدمت تمام است. چون امام دستور دادهاند.»
گفتم: «غلامحسین حالا یک مقدار صبر کن.»
گفت: «نه، دیگر کار اینها[رژیم شاه] تمام است.»
سیدسعد حسینی[1]:
در شروع جنگ، حسن باقری بههمراه محسن رضایی به سپاه اهواز که در فلکۀ چهارشیر بود، آمدند. ما در خانهای در همان حوالی کارهای مربوط به جنگ را انجام میدادیم. حسن از همکارانم پرسید: «چه کسی اطلاعاتی از مرزها و روستاهای منطقه میداند؟»
بچهها مرا به اسم سید فارِس صدا میزدند. به او گفتند: «سید فارس میداند.»
من برایشان مناطق و نقاط مرزی را بهطور کامل توضیح دادم. وقتی توضیحاتم بهاتمام رسید، حسن باقری به رضا رضوی مسئول اطلاعات و تحقیقات اهواز گفت: «چون ما میخواهیم واحد اطلاعاتعملیات راه بیندازیم، سید فارس را میخواهیم.&
سیدسعدون موسوی[1]:
اول جنگ، قاسم فریدونی و محمد مولایی از بچههای ارتش در مدرسة زینبیه مقر گروه ضربت را درست کرده بودند. آقای تلاول به نیروهای داوطلب آموزش میداد. شهید قاسم فریدونی که اهل گمبوعه بود، مرا به این گروه معرفی کرد. چون منطقه را میشناختم، شبها گروههای 10 تا 20 نفره را برای شناسایی میبردم؛ تانک و خودرویی میسوزاندیم و برمیگشتیم. کار ما این بود. حسن باقری از کار من باخبر شده و خواسته بود که مرا ببیند.
اولین دیدار من با حسن باقری در گلف قبل از عملیات بستان بود. پرسید: "آقا تو سید هستی؟"
گفتم: "بله."
گفت: "آقا سید ما سرباز شما هستیم. اصلاً این نظام متعلق
سیدمحمد حجازی:
ما آن موقع در اعزام نيرو يک چالشي با گروههايي مثل گروه شهید چمران داشتیم. حتی قدريهم حرصوجوش ميخورديم كه چرا بايد بعضي از اينها امكانات داشته باشند و ما نداشته باشيم. مقر گروه شهید چمران دانشگاه جنديشاپور اهواز بود. یادم هست یک روز به آنجا رفتم، ديدم صندوقهاي مهمات و آر.پي.جي آوردند. آر.پي.جيهای آکبند را از صندوقها در ميآوردند که هنوز گريس داشت. هركسي ميآمد مثل آش نذري يكي از اینها را برمیداشت و ميرفت. يعني اينطور نبود كه به يكي تحويل بدهند. درحالیکه ما در وضع فلاكتی بوديم كه وقتی میخواستیم یک جعبۀ مه